در خانه تنهای خود نشسته بود و فکر می کرد. تصمیم گرفت که برای اولین بار در هفت سال گذشته برود بیرون از خانه. می خواست برود خانه صمیمی ترین دوستش که او هم هفت سال بود به او سر نزده بود. 

وقتی رسید به محل خانه دوست قدیمی اش٬ دید که بزرگ نوشته بودند: 

 

کارگران در حال کارند

چقدر از بعضی شب ها بدم می آید. شب هایی برای با هم نبودن و برای تنفر از خود. آه که چه شب هایی را با تو به صبح رساندم و تا پای بامدادان٬ در تو بودم. آه و افسوس از زنجیری که برای رها شدن از آن٬ با اشک و آه پاره اش کردم. زنجیری بر پایم بود که مرا بر تو پایبند می ساخت. بارها آمدم بروم در غروبی سرد و تاریک٬ تا در این راه٬ به سنگی برسم سپید و عاشقانه و سرد که سر بنهم بر آن تا بر شهر زیبای تو خدشه نیاید. ولی تو پایم را به بند کرده بودی.
چرا؟ چه شد؟ همه چیز بیکباره فروریخت. آنهمه خوبی بیکباره فروریخت. غم و اشک و آه٬ اینها همدم من در آن واپسین روزها بودند. در روزهایی که در آنها نمی شد بدرستی نفس کشید. چقدر هوا را دوست داشتم. هوا برایم عاشقانه ترین حس را می آورد. اکنون هوا را حس می کنم. در وجودم و برای وجودم. اکنون از زندان تو رها گشته ام و در هوایی پاکُ گام می نهم. دیگر اثری از فساد و نادانی نیست.

یادم آید از سنگ سپید 

پر از برف 

پر از سرما 

که صدایم می زد 

 

کجا رفته آن همه سرما 

صمیمی 

بی تکلف 

که از هر چیزی گرم تر بود 

 

آموختم از سرما 

از برف 

از سنگ 

رسم زیبای زمستان را   

  

زمستانی داشتم سرد و صمیمی 

دوست داشتنی 

شاعرانه 

که گرفتندش از من عاشقان بهار 

 

راستی کسی نمی داند 

کجا رفته  

یا نرفته 

سنگ سرد سپید من؟

پریشانم

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

می‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است! 

 

 

کارو

همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم


فروغ فرخزاد

در کوچه سرد، تو تنها هم قدم من بودی
هستی آیا؟
ندانم چگونه بدنت را پر کردم
از خار گزنده
تیر رونده
و زخم بی بهار
فردا چگونه روزی خواهد بود؟
بمان تا فردا
سحر نزدیک است
تو نباشی شب را نمی خواهم که سحر شود
تو نباشی دیوانه ای کوچه گردم
کوچه گردی بی شعر
و بی شعری بی ترانه
خانه ام کو؟
ندانم
لابلای خانه های این شهر
آیا یکی خانه من نیست؟
شبی تاریک را یاد دارم
که رسید به صبح
به صبح دیدارمان
دیداری سبز
یادم آید از شب بیداری
از رل زدن به جاده
" آه ای جاده تمام شو"
به جاده گفته بودم
یادم آید از گفتن با تو
و شنیدن از تو
یادم آید تا خورشید طلوع کرد، جاده را ندیدم
آری جاده رفته بود
خاموش و بی صدا
در تاریکی شب ها
رسیدم به تو
به تو و فقط به تو

عشق چیست؟

دختری کنجکاو می پرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟

دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه

مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست

پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است

رهروی گفت: کوچه ای بن بست

سالکی گفت: راه پر خم و پیچ

در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ

دلبری گفت: شوخی لوسی است

تاجری گفت: عشق کیلویی چند؟

مفلسی گفت: پر کردن شکم خالی زن و فرزند

شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه

عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه

شیخ گفتا: گناهی بی بخشش

واعظی گفت: واژه ای بی معناست

زاهدی گفت: طوق شیطان است و همین

محتسب گفت: منکر عظماست

قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت

جاهلی گفت: عشق را چون عشق است، پس همین عشق است!

پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت

رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است

دیگری گفت: از آن بپرهیز یعنی دور کن آتش بر دست

چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم :

طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم!