کاش می توانستم

من درد در رگانم٬
حسرت در استخوانم ٬
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید .
 سر تا سر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم .
 از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود ٬
احساس واقعیتشان بود ٬
با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود ٬
با تابناکی اش مفهوم بی فریب صداقت بود .
 ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادیهاشان حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند .

افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود آنان به ابر شیفته بودند
و اکنون با آفتاب گونه ای آنان را اینگونه دل فریفته بودند .

ای کاش می توانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند ٬
ای کاش می توانستم یک لحظه می توانستم ای کاش ٬
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم
 تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست و باورم کنند ٬
ای کاش می توانستم  

 

احمد شاملو