مشارکت

اغلب دوست داشتن آسان تر از دوست داشته شدن است. پذیرفتن کمک و پشتیبانی دیگران را دشوار می یابیم. تلاش های ما برای مستقل جلوه کردن٬ دیگران را از فرصت تجلی بخشیدن به عشقشان محروم می کند.

والدین بسیاری به هنگام پیری٬ فرزندانشان را از دریافت همان عاطفه و حمایتی که در کودکی دریافت می کردند٬ محروم می کنند. بسیاری از همسران٬ به هنگام بلا٬ خجالت می کشند از همسر خود کمک بخواهند. بدین ترتیب٬ آب های عشق نمی گسترند.

باید حرکت محبت آمیز دیگری را بپذیرید. باید بگذارید دیگران به شما کمک کنند٬ به شما نیروی حرکت بدهند.

اگر این عشق را با خلوص و فروتنی بپذیرید٬ می فهمید که عشق نه دادن است و نه گرفتن.... شراکت است.

می میرم برات

می میرم برات

نمی دونستی می میرم بی تو بدون چشات

رفتی از برم

نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات

آرزومه که می دونستی که من می میرم برات

می میرم برات

عاشقم هنوز

نمی خواستی که بمونی و بسوزی به ساز دلم

گفتی من میرم

تو می خواستی بری تا فرداها گل خوشگلم

برو راهی نیست تا فرداها

از آب و گلم

گل خوشگلم

سفرت بخیر

اگه میری از اینجا تک و تنها تا یه شهر دور

برو که رفتن بدون ما می رسه به یه دنیا نور

می میرم برات

سفرت بخیر

برو گر شکستی ز من می تونی دوباره بساز

از دلی شکسته ناامید و خسته

تو بازم برو

نمی خوام بیای

نمی خوام میون تاریکی من تو حروم بشی

نمیخوام ازت

نمی خوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی

برو تا بزرگی می خوام که فقط

آرزوم بشی

یادته؟

روزای خیلی طلایی یادته؟
روزای ترس از جدایی یادته؟

موهای شونه نکرده یادته؟

چشمک از پشت یه پرده یادته؟

عکسمون تو قاب عکسو یادته؟

بله ی بدون مکثو یادته؟

دستمون تو دست هم بود، یادته؟

غصه هامون،کم کم بود یادته؟

چشم نازت مال من بود یادته؟

دیدن من قدغن بود یادته؟

روزای بی غم و غصه یادته؟

ببینم، اول قصه یادته؟

دست گرمت تو زمستون، یادته؟
شونه ی من زیر بارون، یادته؟

واسه ی خنده، اجازه یادته؟

اونا که می گفتی رازه، یادته؟
دستاتو می خوام بگیرم، یادته؟

راستی تو، بی تو می میرم یادته؟

پیش هم بودیم، نذاشتن،یادته؟

اونا ما رو دوست نداشتن، یادته؟

چیزی خواستیم از خدامون،یادته؟

مستجاب نشد دعامون، یادته؟


یک دسته نکوشیده رسیدند به مقصد

یک دسته دویدند، به مقصد نرسیدند

ّبه نام خدا

ای تنها مسا فر سرزمین دلتنگیهایم.
ای تنها ماوای لحظات من.
ای تپش امید در وسعت بیکرانه غمهایم خالصانه می پرستم تو را و تنها به خاطر تو نفس می کشم
به زندگی عشق می ورزم تا روزی که از قفس تن و دنیای خاکی آزاد شوم و در آغوش ، تو را گیرم.

باور کن هم نقس شیرین زبانم تو کسی هستی که ستاره های آسمان بی تو خاموشند و با آمدن تو باز چشمک می زنند.
نمی دانم تو چه هستی ؟ که هر وقت گریه ام می کنی ابرهای آسمان از عاطفه و عشق بر من می بارنند و با خنده تو احساس می کنم خورشید در کنار من است .
تا وقتی که غمگینی بزرگترین غصه های عالم به دوش من است. و اشکی به امتداد آسمان دلتنگی سهم من از زندگی است.
من از توفقط بها نه ای می خواهم برای گریستن.دلم برایت تنگ است. من برای تو می نویسم از زندگی از عشق از عاشقی و از دل دیوانه ام.

نگاههای دلنشین تو دلم را پاک کرد.و از آن لحظه تا کنون در عشقت می سوزم .
قلبم به یاد تو می تپد و و نگاهم تو را می جوید.هنگامی که زندگیم به شبهای تیره و تار شباهت داشت و زمانی هنگامی که مرگ را از دیده گانم به خود نزدیک می یافتم عشق تو در آسمان تیره و ظلمانی وجودم طلوع کرد ودر عشق مقدس تو زندگی از دست یافته ام را یافتم

وجود تو نگاهه تو آغوشه تو هر کدام رشته عمر مرا بدست گرفته و طراوت و شیرینی بر زندگیم بخشیده است
قلب و روح من به آرزوی تو زنده خواهد ماند

امشب غریبا نه در ظلمت و در خلوت تنهایی پیک غم را می جویم غافل از آن که غم در من زندگانی می کند امشب از هر نسیم که می ورزد تو را می پرسم و از تو خبر می گیرم

عاشقم عاشق ستاره صبح عاشق ابری سرگردان عاشق دانه های باران

عاشق هر چه نام توست بر آن.

دوستی واقعی

در دوستی تو او را برای خودت می خواهی و مهم نیست که او ترا دوست دارد یا نه. در دوستی به خاطر او هر کاری می کنی که این دوستی واقعی است. در دوستی واقعی اگر بدانید بودنتان باعث زحمت اوست، عقب می کشید. در دوستی واقعی دوست داشتن من مطرح است و صلاح دوست بهتر از همراهی اوست. در دوستی لحظه ای بی یاد او نمی توانی باشی. تو به او گل می دهی ولی او دستت را خونی می کند. تو خون را پاک می کنی که مبادا به لباس او بچکد و لباسش کثیف شود. تو سپر بلای اویی و او پا روی تو می گذارد و تو از همان پا گذاشتن او لذت می بری. اگر او بیمار شد تو نمی توانی بیمار نشوی. دوست واقعی می خواهد تو بالا بروی حتی اگر او پایین باشد. وقتی تو زخمی شدی او می گوید آخ. اگرچه ممکن است فاصله ها بین شما باشد. دوست واقعی دیوانة دوستش می شود. همه چیزش، وجودش، هستی اش او می شود. پس باید برای پیدا کردن چنین دوستی تلاش کرد. یا نباید دوست شد، یا با کسی دوست شد که واقعاً ارزش دوستی را داشته باشد. نشانة دوست واقعی این است که برای شروع خدمتی به تو می کند و تو خیلی راحت از کنار آن می گذری و او دوباره تلاش می کند. تو فکر می کنی او از خدمتش قصد و غرضی دارد. وقتی چند وقت گذشت می بینی هیچی نمی گوید. به او بی محل باشی هم چیزی نمی گوید. او کمک کردن به شما را وظیفة خودش می داند. کاری که دوست واقعی می کند، از خود گذشتگی، ایثار و ارزش است. هرکسی دوست واقعی ما نخواهد بود. دوست واقعی چیزی نیست که راحت به دست آید.

عشق و عقل

بنام آن که عشق را آفرید

برای زیستن دو قلب لازم است:

قلبی که دوست بدارد          قلبی که دوستش بدارند

قلبی که هدیه کند              قلبی که بپذیرد

قلبی که بگوید                    قلبی که جواب بگیرد

قلبی برای من                     قلبی برای انسانی که می خواهم 

              تا انسان را در کنار خود حل کنم

به نظر من

برای زیستن عقل لازم است

عقلی که منطقی دوست بدارد. عقلی که طوری فکر کند که باعث شود

                           دوستش بدارند.

عقلی که محبت هدیه کند            عقلی که محبت را معنی کند

عقلی که سوال ایجاد کند.

عقلی که پاسخ دهد.

عقلی که به زندگی جهت دهد و آن را هدف دار بسازد.

عقلی که بداند دنیا برای چیست و آخرت برای کیست.

قصه‌های مادر بزرگ: سرنوشتی که نمی‌شد عوضش کرد

روزی, روزگاری شاهی رفت شکار و به آهوی خوش خط و خالی برخورد. شاه داد زد «دوره اش کنید! می خواهم او را زنده بگیرم.»

همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتی دید محاصره شده, جفت زد از بالای سر شاه پرید و در رفت. شاه گفت «خودم تنها می روم دنبالش؛ کسی همراه من نیاید.»

و سر گذاشت بیخ گوش اسبش و مثل باد از پی آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسید و تنگ غروب آهو از نظرش ناپدید شد.

شاه, گشنه و تشنه از اسب پیاده شد. به دور و برش نظر انداخت دید تا چشم کار می کند بیابان است و نه از سبزه خبری هست و نه از آب و آبادی. با خودش گفت «خدایا! این تنگ غروبی در این بیابان چه کنم و از کدام طرف برم که برسم به آبادی و از تشنگی هلاک نشوم؟»

در این موقع دید آن دور دورها چوپانی یک گله گوسفند انداخته جلوش و دارد به سمتی می رود. خودش را به چوپان رسساند و پرسید «ای فرزند! کجا می روی؟»

چوپان با احترام جواب داد «قربان! می روم به ده گوسفندهای مردم را برسانم دستشان.»

شاه گفت «می شود من هم همراهت بیایم؟»

چوپان گفت «چه فرمایشی می فرمایید قربان! شما قدم رنجه بفرمایید.»

شاه و چوپان صحبت کنان آمدند تا رسیدند به آبادی.»

اهل آبادی دیدند سواری با چوپان دارد می آید. کدخدای ده رفت جلو و از چوپان پرسید «این تازه وارد چه کسی است و اینجا چه کار دارد؟»

چوپان جواب داد «خدا می داند! تو بیابان بود. غلط نکنم راه را گم کرده.»

کدخدا با یک نظر از سر و وضع سوار و یراق طلای اسبش فهمید این شخص باید شخص بزرگی باشد. رفت جلو از او پرسید «قربان! شما کی هستید؟»

شاه گفت «عجالتاً یک نفر غریبم. امشب به من راه بدهید, فردا معلوم می شود کی هستم.»

کدخدا گفت «قدمتان رو چشم! بفرمایید منزل.»

و شاه را برد خانه؛ اتاق مجزایی براش ترتیب داد و بعد از شام جای مرتبی براش انداخت و شاه گرفت خوابید.

نصف شب, شاه از خواب بیدار شد و آمد بیرون دستی به آب برساند. دید یکی که سر تا پا سفید پوشیده رو پشت بام است. شاه با خودش گفت «دزد آمده بزند به خانة کدخدا. خوب است برم او را بگیرم و محبتی را که کدخدا در حقم کرده تلافی کنم.»

و از پله ها بی سر و صدا رفت بالا و یک دفعه مچ مرد سفید پوش را گرفت و گفت «خجالت نمی کشی آمده ای دزدی؟»

مرد سفید پوش گفت «من دزد نیستم؛ تو را هم می شناسم.»

شاه گفت «من کی هستم؟»

مرد سفید پوش گفت «تو پادشاه همین ولایت هستی.»

شاه گفت «خوب. حالا تو بگو کی هستی؟»

مرد سفید پوش گفت «من ملکی هستم که از جانب خدا مأمورم سرنوشت هر بنده خدایی را که می آید به دنیا رو پیشانیش بنویسم.»

شاه پرسید «خوب! مگر اینجا کسی می خواهد به دنیا بیاید؟»

ملک جواب داد «بله! امشب خداوند پسری به کدخدا داده که خیلی خوش اقبال و شاه دوست است؛ اما در هیجده سالگی در شب زفاف گرگ او را پاره می کند.»

شاه گفت «من نمی گذارم چنین اتفاقی بیفتد.»

ملک گفت «ما تقدیر را نوشتیم؛ شما بروید تدبیر کنید و نگذارید.»

و از نظر شاه ناپدید شد.

شاه از پشت بام آمد پایین و رفت گرفت خوابید.

فردا صبح, کدخدا برای شاه صبحانه آورد و گفت «قربان! قدم شما برای ما مبارک بود و دیشب خداوند غلامزاده ای به ما کرامت کرد.»

در این موقع سر و صدا بلند شد. کدخدا پاشد آمد بیرون و دید سوارهای شاه خانه اش را محاصره کرده اند و چند تا از آن ها آمده اند تو حیاط. چیزی نمانده بود که کدخدا از ترس زبانش بند بیاید. سوارها گفتند «پادشاه از سپاهش جدا افتاده و ما رد اسبش را گرفتیم و رسیدیم به خانة تو. زود بگو پادشاه کجاست؟»

کدخدا گفت «خدا را شکر صحیح و سالم است.»

بعد, برگشت پیش شاه؛ افتاد به پای او و گفت «ای شاه! سوارهایت آمده اند دنبال شما.»

شاه گفت «حالا که من را شناختی برو پسری را که دیشب خدا داده به تو بیار ببینم.»

کدخدا رفت بچه را آورد به شاه نشان داد. شاه دید بچة قشنگی است. به کدخدا گفت «خداوند تا حالا به من پسری نداده؛ هزار تومان به تو می دهم این بچه را بده به من.»

کدخدا گفت «اطاعت!»

و هزار تومان از شاه گرفت و پسر را تقدیم کرد. شاه قنداق پسر را بغل کرد و با خودش گفت «اینکه آهو یک دفعه غیب شد, مصلحت این بود که عبورمان بیفتد به این ده و به جای آهو یک پسر شکار کنیم.»

بعد, از کدخدا خداحافظی کرد و بچه را با خودش برد به قصر و سپردش به دست دایه.

سال ها گذشت. پسر بزرگ شد و به سن هفده سالگی رسید. پادشاه یادش افتاد به حرف ملک که گفته بود این پسر را گرگ در هیجده سالگی و در شب زفاف پاره می کند و داد هفت اتاق تو در تو ساختند و به یک یک آن ها در فولادی گذاشتند و در اتاق وسطی حجله بستند.

یک سال بعد, همین که پسر به هیجده سالگی رسید, شاه امر کرد شهر را آیین بستند و دخترش را برای پسر عقد کرد و دستش را گذاشت تو دست پسر و عروس و داماد را فرستاد به حجله. بعد, دستور داد یک لشگر سوار نیزه به دست قصر را محاصره کردند و صد مرد کمان به دست دور تا دور اتاق هفت تو حلقه زدند.

شاه به همة نگهبان ها سفارش کرد تا صبح چشم به هم نگذارند و اگر جنبنده ای به اتاق هفت تو نزدیک شد آن را با تیر بزنید.

همین که عروس و داماد آمدند تو حجله, پسر بوسه ای از روی دختر برداشت؛ اما کنار او ننشست. گفت «ای شاهزاده خانم! اجازه بده نمازم را بخوانم.»

دختر گفت «هر طور میل شماست.»

پسر ایستاد به نماز و آن قدر طولش داد که حوصلة دختر سر رفت. دست کرد تو جیبش دید خیاط تکه مومش را تو جیب او جا گذاشته. دختر تکه موم را ورداشت و برای اینکه خودش را سرگرم کند سروع کرد با آن مجسمه درست کردن. اول یک موش ساخت. بعد آن را خراب کرد و یک گربه دست کرد. آخر سر گرگی ساخت و جون از آن خوشش آمد دیگر خرابش نکرد؛ گذاشتش کنار شمعدان و تماشایش کرد. یک دفعه دید دارد تکان می خورد. دختر گفت «سبحان الله» و رو چشم هاش دست کشید و خوب نگاه کرد. دید بله, شد قد یک موش. دختر خودش را عقب کشید و زل زد به مجسمة گرگ. مجسمه کم کم به اندازة‌یک گربه شد و باز بزرگ و بزرگتر شد و یک دفعه شد یک گرگ راست راستکی و بد هیبت و خیره خیره به دختر نگاه کرد. بعد زوزه ای کشید و خیز ورداشت رو پسر که نشسته بود وسط اتاق و دعا می خواند. شکمش را درید و با سر زد در فولادی را شکست و از حجله بیرون دوید.

در این موقع هیاهوی غریبی به راه افتاد. شاه از خواب پرید و سراسیمه آمد بیرون. دید لاشة گرگ بدهیبتی افتاده تو حیاط قصر. شاه تا لاشة گرگ را دید, دستپاچه شد و با عجله خودش را رساند به حجلة عروس و داماد و دید پسر دارد تو خونش غوطه می خورد.

شاه برگشت پیش نگهبان ها وگفت «مگر نگفته بودم هر جنبنده ای را که دیدید بی معطلی با تیر بزنید. پس شما چه کار می کردید که گرگ به این بزرگی را ندیدید؟»

نگهبان ها گفتند «ای پادشاه! این گرگ از بیرون نرفت تو, از تو آمد بیرون.»

شاه برگشت پیش دختر و به او گفت «بگو ببینم این گرگ از کجا به اینجا آمد؟ اگر راستش را نگویی تو را می کشم.»

دختر از اول تا آخر ماجرا را مو به مو برای پدرش تعریف کرد. شاه وقتی حرف های دخترش را شنید با حسرت سری جنباند و گفت «حقا که تقدیر تدبیر نمی شود. همة زحمت ما هدر رفت.»

بعد, دست دخترش را گرفت؛ از حجله آوردش بیرون و گفت «خدا هر کاری را که بخواهد بکند می کند و هیچ کس جلودارش نیست.»