آهنگ آشنا

آوای گرم کیست که از راه های دور٬
سر می کند ترانه جان پرور امید؟
گاهی برد گذشته تاریک را ز یاد
گاهی دهد سعادت آینده را نوید


در تنگنای تیرگی نیمه شب٬ که هست
تاریکتر ز تیرگی و تنگنای گور
آوای گرم کیست که همچون سروش غیب
هر شب به گوش می رسد از راه های دور


در ژرفنای خاطر من می کند نفوذ
می گیردم ز دامن و می خواندم به نام

ریزد به گوش جان من این صورت دلپذیر

چالاک و نرم روح مرا می کشد به دام


چشمان رنجدیده من ای بسا که شب

با یاد او نخفته و٬ اندیشه کرده است

ذرات جان من همه مجذوب این نواست

گوئی به تار و پود دلم ریشه کرده است


پر می کشد خیال به پهنای آسمان

حیران و بی قرار٬ که این نغمه از کجاست؟

در ظلمت و سکوت غم انگیز نیمه شب

تنها همین نواست که با جانم آشناست


در آسمان٬ دو چشم فریبای دلفروز٬

چون چشم زهره٬ شاهد بیداری من است

این دیدگان اوست که شام سیاه من

از برق جاودانی آن روز روشن است


این روی تابناک و دلاویز آرزوست

کز اوج زهره٬ راز و نیازی است با منش

پایم نمی رسد که شتابم به سوی او

دستم نمی رسد که بگریم به دامنش


آسیمه سر٬ به دامن شب چنگ می زنم

او می گریزد از من و خاموش می شود

امواج نغمه های دل انگیز آرزو

با نغمه سکوت٬ هم آغوش می شود


گریان٬ به کنج خلوت دل می برم پناه

- آیا رسد به گوش خدا ناله های من!

در خویش می گریزم و فریاد می زنم:

- یار مرا به من برسان! ای خدای من.


فریدون مشیری

دلم افتاده آنطرف دیوار

دنیا دیوار های بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی  را گرفته اند.
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.

کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم .شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد   با این دیوارها چه می شود کرد؟
 می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش  کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند. ...شاید دریچه ای،شاید شکافی،شاید روزنی!!

همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم.حتی به قدر یک سر سوزن،برای رد شدن نور،برای عبور عطر و نسیم،برای....بگذریم. گاهی ساعتها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را
 می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم.اما هیچ وقت،همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را
خط خطی کند.
دیوارهای دنیا بلند است،ومن گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
 
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود.گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
 آن طرف حیاط خانه ی خداست.
وآن وقت هی در می زنم،در میزنم،و میگویم:
"دلم افتاده توی حیاط شما.می شود دلم را پس بدهید؟!..."
 
 کسی جوابم را نمی دهد،کسی در را برایم باز نمی کند.اما همیشه،دستی،دلم رامی اندازد این طرف دیوار.همین.
و من این بازی را دوست دارم.همین که دلم پرت می شود ...این طرف دیوار،همین که...
 
من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم،آنقدر دلم را پرت می کنم تا
خسته شوند،تا دیگر دلم را پس ندهند.تا آن در را باز کنند و بگویند:
 
 بیا خودت دلت را بردار و برو.
   
 آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم!!

من این بازی را ادامه می دهم.....