یک روزی از روزها دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشهاى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمىداد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مىکرد، همان دیوار شیشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد.
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است.
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواریوم نیز نرفت.
میدانید چـــــرا ؟
دیوار شیشهاى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش .
اگر ما در میان اعتقادات و باورهاى خویش جستجو کنیم، بىتردید دیوارهاى شیشهاى بلند و سختى را پیدا خواهیم کرد که نتیجه مشاهدات وتجربیات ماست و خیلى از آنها وجود خارجى نداشته بلکه زائیده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند.
کاش می شد غصه را زنجیر کرد
ذره های عشق را تکثیر کرد
کاش می شد زخم را مرحم شویم
یار و غمخوار و انیس هم شویم
کاش می شد بر خلاف سرنوشت
قسمت و تقدیر را از سر نوشت
کاش می شد چشم و دل را باز کرد
نغمه ها ی دوستی را ساز کرد
کاش می شد عشق را آغاز کرد
بی خیال از هر غمی پرواز کرد
میدونم که یک نفر هست زیرِ این گنبدِ سنگی
که میاد رو آسمونم میکشه یه قوسِ رنگی
اونکه از تبارِ دریا ، اونکه از نسلِ ستارهس
وقتی باشه هر دقیقه یه تولدِ دوبارهس
اون که آینهی اتاقم از حضورش بینصیبه
توی آینه من نشستم اما من با من غریبه
فرصتی نموندهای عشق ! این صدا صدای مرگه
آخرین فصلِ جوانه ، فصلِ جون دادنِ برگه
از تو قصهها طلوع کن تاغروبِ من بمیره
زیر خاکسترِ سردم ، شعلهی تو جون بگیره
یکی باید اینجا باشه که منُ بدزده از من
با من از خودم خودیتر ، بینِ تن باشه وُ پیرهن
یکی باید این جا باشد که شبُ کم کنه از روز
روزِ تازهیی بیاره جای این روزِ غزلسوز
یکی باید اینجا باشه ، اونی که مثلِ کسی نیست
وقتِ سردادنِ آواز مثلِ اون همنفسی نیست
فرصتی نموندهای عشق ! این صدا صدای مرگه
آخرین فصلِ جوانه ، فصلِ جون دادنِ برگه
از تو قصهها طلوع کن تا غروب من بمیره
زیرِ خاکسترِ سردم ، شعلهی تو جون بگیره
یغما گلرویی