آن روزها و این روزها

آن روزها را یادم می آید. روزهایی که وجودم را آزار دهنده می پنداشتم و شاید به تحقیق آنها هم می پنداشتند آزار وجود مرا. خودم هم آزار می دیدم. احساس می کردم خیلی مهم نیستم. احساس می کردم هیچ کس دوستم ندارد. روزهایی که صدای بلند ترانه ای که گوش می دادم٬ همه را اذیت می کرد و مدام باید می شنیدم که می گویندم با لحنی نه چندان خوشایند که ترانه ام را فقط خودم گوش کنم. و من تنها کاری که می کردم این بود که تمام فریادم را در خودم خفه کنم و گردن بنهم بر بار سنگین بی عدالتی. بغضم فرو خفته در درونم بود و من نمی توانستم فریاد بزنم که: « ای آدم ها٬ صدای ترانه ام را برای این بلند می کنم که صدایی دیگر نشنوم». چقدر آزار دهنده بودند صداها و چقدر آزار دهنده بود صدای ترانه ام. آری٬ همه چیز آزار دهنده بود. انزجار از بودن و نبودنم را حس می کردم.  

همه می دانستند ساعت حضورم را و من شده بودم موجودی تکراری از برای همه و از برای خودم. موجودی که بجز تکرار نمی توانسته چیزی دیگر ببیند و به چیزی دیگر بجز تکرار بیندیشد. تنها نبودم ولی تنهایی را حس می کردم. حس می کردم مانند جزیره ای خلوت و تنها هستم در میانه یک شهر شلوغ و یا دهکده ای سرد و تاریک در میان شهر نورها و یا غاری خالی از سکنه زیر پوست شهر. از این شهر بیزار شده بودم و از مردمانش. دوست داشتم به همه بگویم مواردی را که برایم مهم بودند. می گفتم. ولی احساس می کردم نمی فهمند مرا و من ترجیح دادم هر شب بگریم و دم نزنم. گریه شبانه ام برایم از هرچیزی آرامش آورتر بود. ولی افسوس که در دوران سرد و تاریک٬ حتی گریه ها هم سرد هستد و من موجودی تنها بودم در میانه شهر. 

روزی از روزها او آمد. چقدر خوشحال شدم از آمدنش. او تنها کسی بود که دوستم داشت. او را می پرستم. چیزهای زیادی را فهمیدم. فهمیدم که باید بدانم که یک نفر را دارم که برایم مهم باشد و برایش مهم باشم. او با مهربانی به حرف هایم گوش می داد. حتی حرف های غیر منطقی ام را. ولی شرایط هنوز آنقدرها هم عوض نشده بود. هنوز نمی توانستم ترانه ام را با صدای بلند گوش کنم یا بهتر بگویم٬ هنوز نمی توانستم بخواهم هیچ صدای دیگری نشنوم. ولی او بود و می توانستم با او بگویم و بشنوم. و ترانه هایم را با او تکرار کنم.  

تا اینکه سرانجام ندا در شهر پیچید و جاری شد که رفته اند و برنگشته اند. رفته اند و دیگر برنخواهند گشت. آرزو داشتم بروم و هرگز دیگر برنگردم. آرزو داشتم با موج همراه شوم و دیگر از موج پایین نیایم. احساس کردم مجالی یافته ام از برای فریاد کشیدن و از برای گفتن همه حرف هایم به همه مردم شهر.  

ولی هرگز فراموش نمی کنم. روزی یکی از همان ها آمد و گفت چرا ترانه ام دیگر نوایی ندارد. گفت که ترانه ام نوای آرامش از برای آنهاست. گفتند وقتی صدای ترانه ام را می شنوند٬ مطمئن می شوند که من همچنان هستم. گفتند آرزو دارند همیشه سر یک ساعت معین بیایم و بروم. خیلی چیزها گفتند. گفتند و گفتند و گفتند و... 

و اکنون من می توانم بخواهم ترانه ام را با صدای بلند گوش کنم. نه بخاطر اینکه می خواهم صدای دیگری نشنوم. بلکه بخاطر اینکه از ترانه ام خوشم آمده و دوست دارم آن را گوش کنم. اکنون دیگر به این مردم افتخار می کنم که آنچه می خواستم را به من دادند.  

و در همه این مدت٬ او در کنارم بود و من را تنها نگذاشت. بیشتر از همه به او افتخار می کنم که مرا با خویشتن آشتی داد و باعث شد بدانم که دوستم دارد و دوستش دارم و بدانم باید خودم باشم و نه هیچ چیز دیگر.

نظرات 1 + ارسال نظر
شیوا شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:28 ب.ظ

سلام آترین جان
خوبی؟
چه خبر؟
دلم برات تنگ شده
کجائی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد