من گاه، به گفتگوی شرموک الاغ، با خدای متعال می اندیشم. و صحنه ای را تجسم می کنم که الاغ، ضجه و شکوه به آستان خدای برده و س ربه زیر ومحزون و بغض کرده از خدا گله می کند. این که: مگر نه مرا تو خود خلق کردی و بار مردمان به دوش من گذاردی و کمال مرا در این باربری و بارکشی مقدرفرمودی؟ پس چرا دراین میان، صدای عر و تیز مرا به سخره گرفتی و در قرآن خود از آن به "انکرالاصوات" نام بردی؟ و با این خلقت طنزگونه ات، درهمه طول تاریخ، خندیدن آدمیان برمرا مباح و مجاز دانستی؟ آدمیان تا صدای مرا می شنوند، به یاد اشاره انکرالاصواتی تو می افتند و برمن خنده می کنند. و حال آنکه من دراین ورطه مسخرگی، هیچ از خود ندارم و تنها هر آنچه تو فرموده ای، ابراز می کنم.

من حتی در این تخیل خود، به اشکی که از چشمان الاغ فرو می چکد و برگونه اش می غلتد نیز می اندیشم. الاغ را می بینم که با گوشهای آویزان، انگار که کوهی برپشت داشته باشد، آرام به میعادگاه معهود و مالوف خود باز می رود. و باز خدای خوب را می بینم که نازکشان از پی او می رود و با سرانگشتان خداوندگاری اش، اشک الاغ را از گونه هایش می سترد و درگوشش نجوا می کند: مخلوق نازنین من، نگران مباش. من در قیامت عنقریب خود، حتما به حق تو رسیدگی خواهم کرد و در منظر همه مخلوقاتم، شان خراش خورده تو را ترمیم خواهم کرد. مرا چاره ای نبود از این که برای تربیت آدمیان خود، به سمت تو اشاره کنم. وگرنه صدای عر و تیز آنان، همه هستی را به خنده وا می داشت.

نظرات 1 + ارسال نظر
شبنمکده چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:59 ق.ظ http://wwwabaei.persianblog.ir

سلام
شعرهای قشنگی انتخاب کرده بودی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد