...و این هم آخرین شعرم
به احترام این روزها
تقدیم به همه ی آنهایی که...
ناگهان زنگ می زند تلفن،ناگهان وقتِ رفتنت باشد
مرد هم گریه می کند وقتی سرِ من روی دامنت باشد
بکشی دست روی تنهاییش،بکشد دست از تو و دنیات
واقعا عاشق خودش باشی،واقعا عاشق تنت باشد
روبرویت گلوله و باتوم،پشت سر خنجر رفیقانت
توی دنیای دوست داشتنی!!بهترین دوست،دشمنت باشد
دل به آبی آسمان بدهی،به همه عشق را نشان بدهی
بعد،در راه دوست جان بدهی...دوستت عاشق زنت باشد!
چمدانی نشسته بر دوشت،زخمهایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نامِ آزادی مقصدِ راه آهنت باشد
عشق مکثی ست قبلِ بیداری...انتخابی میانِ جبر و جبر
جامِ سم توی دست لرزانت،تیغ هم روی گردنت باشد
خسته از «انقلاب»و«آزادی»،فندکی درمیاوری ...شاید
هجده«تیر»بی سرانجامی،توی سیگار «بهمنت»باشد...
...........................
سیدمهدی موسوی
احسنت
عاشقتم مرسی واقعا دوست دارم
سلام مطلبتون خیلی خوب بود ممنون
اگه تونستین به وب من یه سری بزنید ممنون
احسنت.
واقعا خوب بود. من لذت بردم. مخصوصا با اجرای نجفی خیلی خوب در امده بود
سلام،من واقعا عاشق این غزلم❤❤❤
ممنون داداش