همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

شعر از : زنده یاد فریدون مشیری

آرزوهای ویکتور هوگو برای شما

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد. 

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان که هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برابت آرزو کنم!

قدرت اندیشه

پیرمرد تنهایی در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود ولی چاره ای دیگر نبود تا از او کمک بگیرد.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال با این وضعیت نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. ولی در صورتی هم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدر.

زمان زیادی نگذشت تا اینکه پیرمرد تلگرافی را با این مضمون دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام !
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهی چه کنی ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم !

راز معرفت

روزی مردی جوان نزد شیوانا، استاد معرفت آمد و از او خواست تا راز معرفت را برایش بازگو کند. شیوانا در جمع مریدانش مشغول تدریس بود. به خاطر وجود مرد جوان درس را قطع کرد و از یارانش خواست تا قاشقی چوبی و تخت را همراه ظرفی روغن مایع برای او بیاورند. سپس قاشق را به دست مرد داد و آن را از روغن پر کرد و از مرد خواست در مدرسه و باغ مدرسه حرکت کند و هر آن چه می بیند را به خاطر بسپارد و دوباره نزد آن ها برگردد. فقط باید مواظب باشد که حتی یک قطره روغن نیز روی زمین نریزد که در غیر این صورت از معرفت و راز معرفت دیگر خبری نخواهد بود.
مرد جوان قاشق را با دقت و تمرکز زیاد در دست گرفت و با قدم های آهسته و دقیق در حالی که یک لحظه نگاهش را از قاشق بر نمی داشت ساختمان مدرسه را دور زد و بعد از عبور از تمام معابر باغ دوباره به جمع شیوانا و شاگردانش بازگشت. شیوانا نگاهی به قاشق روغن انداخت و دید که صحیح و سالم است. آن گاه از مرد جوان پرسید: خوب! اکنون برای حاضرین تعریف کن که از ساختمان مدرسه و باغ چه دیدی؟!


مرد جوان مات و متحیر به جمع خیره شد و با شرمندگی اعتراف کرد که در تمام طول مسیر حواسش به قاشق و روغن آن بوده است و اصلا به شکل ساختمان و باغ دقت نکرده است. شیوانا دوباره همان قاشق را از روغن پر کرد و از او خواست دوباره همان تمرین را تکرار کند. این بار مرد جوان مات و مبهوت به زیبایی و سادگی در و دیوار مدرسه خیره شد و بی توجه به اینکه روغن از قاشق ریخته است، تمام زوایای باغ را با دقت تماشا کرد. وقتی نزد شیوانا و جمع برگشت، با شرمندگی متوجه شد که هیچ روغنی در قاشق نمانده است و قاشق خالی است. با اعتراض به شیوانا گفت که می تواند دقیق و روشن تمام زوایای مدرسه و باغ را برای جمع تشریح کند.
اما شیوانا تبسمی کرد و گفت: شرح زیبایی ها باید با ریخته نشدن روغن از قاشق همراه می شد. تو راز معرفت را پرسیدی و اکنون باید خودت آن را دریافته باشی! راز معرفت یعنی زندگی در این دنیا و مشاهده و استفاده و حظ بردن از تمام زیبایی های آن بدون این که حتی قطره ای از روغن صداقت و پاکدامنی و خلوص و صفای باطنی خود را در این مسیر از دست بدهی. این دو با هم عجین هستند و بدون داشتن همزمان این دو هرگز نمی توانی راز معرفت را دریابی!

          بارَش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت. دانه ی گندم روی شانه ی نازکش سنگینی

 می کرد. نفس نفس می زد اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید

 

دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه

می دانست که نسیم،نَفَس خداست

 

مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:

" گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی"

 

!"خدا گفت: " همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای

 

    ،  مورچه گفت: " این منم که گم می شوم. بس که کوچکم

      ." بس که ناچیز، بس که خرد. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نی فهمد

 

."خدا گفت: " اما نقطه سرآغاز هر خطی است

 

مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: " من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی.

."من به هیچ چشمی نخواهم آمد

 

."خدا گفت: " چشمی که سزاوار دیدن است همیشه می بیند. چشمهای من همیشه بیناست

 

مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت

 

." پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم.نبودنم را غمی نیست

 

خدا گفت: "اگر تو نباشی پس چه کسی دانه ی کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه  رقصیدن نسیم را در سینه ی خاک باز کند. تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار

". این  کارخانه ناتمام است

 

مورچه خندید و دانه ی گندم از دوشش دوباره افتاد.خدا دانه را به سمتش هل داد.هیچ کس اما

نمی دانست که در گوشه ای از خاک،

 

 مورچه ای با خدا گرم گفتگو است

 

فرشته ای بنام مادر

او آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید : می گویند فردا شما مرا به زمین میفرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد : میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفتم او از تو نگهداری خواهد کرد.

اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه ! او گفت : اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای من کافی هستند.

خداوند لبخند زد : فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و بیش از پیش شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد : چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت : فرشتهُ تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت : وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟

اما خدا هم برای این سوال پاسخی داشت : فرشته ات دستهایت را کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که تو چگونه با دعا با من راز و نیاز کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید : شنیده ام انسانهای بدی هم در زمین زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت میکند؟

خداوند با تبسم ادامه داد : فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد : اما من به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت : فرشته ات درباره من با تو صحبت خواهد کرد و راه بازگشت نزد من را به تو خواهد آموخت ؛ گرچه من همیشه نزد تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک میدانست که بزودی باید سفرش را آغاز کند!

پس به آرامی یک سوال دیگر هم از خدا پرسید : خدایا ! اگر جز به رفتن من چاره ای دیگر نیست لطفا نام فرشته ام را به من بگویید.

خداوند شانه او را نوازش داد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهمیتی ندارد. اما به راحتی میتوانی آن را مــــــادر صدا کنی ... مــــــادر ...

آهنگ آشنا

آوای گرم کیست که از راه های دور٬
سر می کند ترانه جان پرور امید؟
گاهی برد گذشته تاریک را ز یاد
گاهی دهد سعادت آینده را نوید


در تنگنای تیرگی نیمه شب٬ که هست
تاریکتر ز تیرگی و تنگنای گور
آوای گرم کیست که همچون سروش غیب
هر شب به گوش می رسد از راه های دور


در ژرفنای خاطر من می کند نفوذ
می گیردم ز دامن و می خواندم به نام

ریزد به گوش جان من این صورت دلپذیر

چالاک و نرم روح مرا می کشد به دام


چشمان رنجدیده من ای بسا که شب

با یاد او نخفته و٬ اندیشه کرده است

ذرات جان من همه مجذوب این نواست

گوئی به تار و پود دلم ریشه کرده است


پر می کشد خیال به پهنای آسمان

حیران و بی قرار٬ که این نغمه از کجاست؟

در ظلمت و سکوت غم انگیز نیمه شب

تنها همین نواست که با جانم آشناست


در آسمان٬ دو چشم فریبای دلفروز٬

چون چشم زهره٬ شاهد بیداری من است

این دیدگان اوست که شام سیاه من

از برق جاودانی آن روز روشن است


این روی تابناک و دلاویز آرزوست

کز اوج زهره٬ راز و نیازی است با منش

پایم نمی رسد که شتابم به سوی او

دستم نمی رسد که بگریم به دامنش


آسیمه سر٬ به دامن شب چنگ می زنم

او می گریزد از من و خاموش می شود

امواج نغمه های دل انگیز آرزو

با نغمه سکوت٬ هم آغوش می شود


گریان٬ به کنج خلوت دل می برم پناه

- آیا رسد به گوش خدا ناله های من!

در خویش می گریزم و فریاد می زنم:

- یار مرا به من برسان! ای خدای من.


فریدون مشیری