لذت جویی


آیا لذت جویی به صفای باطن و شادی پایدار و اصلاح وجود،منجر خواهد شد؟
 
به طور معمول،هدف ضمنی یا نهایی هر عملی لذت است.آیا برای لحظه هایی از رنج ها و افکار آزار دهنده به دور بودن موجب شادی پایدار خواهد شد؟!
 
آیا همین مقطعی بودن و شرطی بودن لذت ها،موجب رنج آور بودن لذت جویی نخواهد شد؟!

آیا لذت جویی تبدیل به اعتیاد و یک عادت ذهنی نخواهد شد؟
 
آیا تمام لذت ها با وابستگی همراهند یا لذت های اصیل و بدون وابستگی هم وجود دارد؟!
 
آیا بین نگرش انسان ها و حیوانات نسبت به زندگی نباید تفاوتی وجو داشته باشد؟
 
بدون شک لذت جویی موجب آزادی و رهایی نخواهد شد.بلکه همه انواع لذت های وابسته،به شدت وابستگی و در نتیجه رنج انسان خواهند افزود.
 
در آلودگی ها کسی به آلودگی توجه نمی کند.در آلودگی ها آلودگی به درستی قابل لمس نیست.
 
زمانی که از وضعیتی خارج شدید می توانید قضاوت درستی داشته باشید.
 
اینجاست که انسان باید مراقب باشد،کاملا مراقب.
 
تا در مسیر رسیدن به خواهش هایش کور نماند و حقیقت و زندگی اصیل را فراموش نکند.

زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است و تو

درآن غرق . این تابلو را به دیوا ر اتاق مى زنى ، آن قالیچه را جلو

پلکان مى اندازى، راهرو را جارو مى کنى، مبلها به هم ریخته است

مهمان ها دارند مى رسند و هنوز لباس عوض نکرده اى در آشپزخانه

واویلاست وهنوز هم کارهات مانده است . یکی از مهمان ها که الان

مى آید نکته بین و بهانه گیر و حسود و چهار چشمى همه چیز را مى

پاید . از این اتاق به آن اتاق سر مى کشى، از حیاط به توى هال مى

پرى، از پله ها به طبقه بالا میروى، بر میگردى پرده و قالى و سماور

گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى و حسن وحسین و مهین و

شهین ....... غرقه درهمین کشمکشها و گرفتاریها و مشغولیات و

خیالات و مى روى و مى آ یى و مى دوى و مى پرى که ناگهان سر

پیچ پلکان جلوت یک آینه است از آن رد مشو...! لحظه اى همه چیز را

رها کن ، خودت را خلاص کن، بایست و با خودت روبرو شو نگاهش

کن خوب نگاهش کن ا و را مى شناسى ؟ دقیقا ور اندازش کن کوشش

کن درست بشنا سی اش، درست بجایش آورى فکر کن ببین این همان

است که مى خواستى با شى ؟ اگر نه پس چه کسى و چه کارى فوریتر

و مهمتر از اینکه همه این مشغله هاى سرسام آور و پوچ و و روزمره

و تکرارى و زودگذر و تقلیدى و بی دوام و بى قیمت را از دست و

دوشت بریزى و به او بپردازى، او را درست کنى، فرصت کم است

مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!

چه زود هم مى گذرد مثل صفحات کتابى که باد ورق مى زند، آنهم

کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد.

سال نو همایون باد

فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

 

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم

 

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم

 

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

 

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

 

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم

 

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگر گوشه مردم دادم

 

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم

این غزل زیبا از حافظ شیرین سخن را بعنوان آغازین مطلبم در سال نو قرار دادم تا مگر حضرت حافظ گوشه چشمی به خرابات ما بیاندازد و آن را گلستان کند. امیدوارم در سال نو همه بتوانیم سالی خوب و همراه با کامیابی را داشته باشیم.

 

نوروز باستانی فرخنده باد و همایون

نامه بی جواب

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
آره بازم منم همون بهونه همیشگی
فدایه مهربونیات چه میکنی با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود این نامه رو واست نوشت
حال من و اگه بخوای رنگ گلای قالیه
جای نگاهت بد جوری تو صحن چشمام خالیه
ابرا همه پیشه منن اینجا هوا پر از غمه
از غصه هام هرچی بگم جون خودت بازم کمه
دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون
فریاد زدم یا تو بیا یا منو پیشت برسون
فدای تو نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم
حقیقت و واست بگم به آخر خط رسیدم
رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی
قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی
نمی دونی چقدر دلم تنگ برای دیدنت
برای مهربونیات ، نوازشات ، بوسیدنت
به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته ؟
یه قلب تنها و کبود هلاک یک نگاهته ؟
من میدونم همین روزا عشق من از یادت میره
بعدش خبر میدن بیا که داره دوستت می میره
روزات بلنده یا کوتاه دوست شدی اونجا با کسی؟
بیشتر از این منو نذار تو غصه و دلواپسی
یه وقت منو گم می کنی تو دود این شهر غریب
یه سرزمین غربته با صدتا نیرنگ و فریب
فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خستت نکنه
غم غریبی عزیزم زرد و شکستت نکنه
چادر شب لطیفت تو از روت شبا پس نزنی
تنگ بلور آب تو یه وقت نا غافل نشکنی
اگه واست زهمتی نیست بر سر عهدمون بمون
منم تو رو سپردمت دست خدایه مهربون
راستی دیروز بارون اومد من و خیالت تر شدیم
رفتیم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شدیم
از وقتی رفتی آسمونمون پر کبوتره
زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بد تره
غصه نخور تا تو بیای حال منم اینجوریه
سرفه های مکررم ماله هوای دوریه
گلدون شمعدونی مونم عجیب واست دلواپسه
مثه یه بچه که باره اوله میره مدرسه
تو از خودت برام بگ بدونه من خوش میگذره؟
دلت مخواد می اومدم یا تنها رفتی بهتره ؟
از وقتی رفتی تو چشام فقط شده کاسه خون
همش یه چشمم به دره چشم دیگم به آسمون
یادت میاد گریه هامو ریختم کناره پنجره؟
داد کشیدم ترو خدا نامه بده یادت نره
یادت میاد خندیدی و گفتی حالا بذار برم
تو رفتی و من تا حالا کناره در منتظرم
امروز دیدم دیگه داری منو فراموش می کنی
فانوسه آرزوهامونو داری خاموش می کنی
گفتم واست نامه بدم نگی عجب چه بی وفاست
با این که من خوب می دونم جواب نامه با خداست
عکسایه نازنین تو با چند تا گل کنارمه
یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه
تنها دلیل زندگی با یه غمی دوستت دارم
داغ دلم تازه میشه اسمت و وقتی میارم
وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر؟
مگه نگفتم چشمات و از چشم من هیچوقت نگیر؟
حرف من و به دل نگیر همش ماله غریبیه
تو رفتی من غریب شدم چه دنیایه عجیبیه
زودتر بیا بدون تو اینجا واسم جهنمه
دیوار خونمون پر از سایه غصه و غمه
تحملی که تو دادی دیگه داره تموم میشه
مگه نگفتی همه جا مال منی تا همیشه؟
دلم واست شور میزنه این دل و بی خبر نذار
تو رو خدا با خوبیات رو هیچ دلی اثر نذار
فکر نکنی از راه دور دارم سفارش میکنم
به جون تو فقط دارم یه قدری خواهش میکنم
اگه بخوام برات بگم شاید بشه صدتا کتاب
که هر صفحش قصه چندتا درده و چندتا عذاب
می گم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن
نورشونو بدرقه پاکی خنده هات کنن
یه شب تو پاییز که غمت سر به سر دل می ذاره
مریم همون کسی که بیشتر از همه دوست داره

 

مریم حیدر زاده

فرصت تحول
 
هر چیزی که با زمان به وجود بیاید،برای تغییر یا از بین رفتن، به زمان نیاز دارد.
تصور نکن که کارها و افکارت درست هستند،تو می توانی خودت را اصلاح کنی.
و زندگی پر است از بازی ها و بازیچه های گوناگون که تو را از فکر به تحول باز می دارند،
قدرت تحول را از تو می گیرند.
زندگی به تو باورها و جهت هایی داده است و باورها به تو زندگی می بخشند،
پس با تغییر باورها و جهت ها می توانی سراسر زندگی ات را متحول کنی.
بسیاری آمدند و رفتند.با هزار و یک درد و رنج و لذت و شادی و وهم و خیال.
ولی تو می توانی از همه ی عادت ها خارج شوی و راهرو راه حقیقت باشی.
تو می توانی آزاد شوی،تو می توانی شاد شوی.

جعبه های سیاه و طلایی
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...

جوجه تیغی خیلی مهربان بود و دوستان زیادی داشت؛ اما هیچ وقت نمیتوانست دوستانش را بغل کند. هروقت یکی از دوستانش را بغل میکرد، دوستش جیغ میکشید و فرار میکرد. این جوری شد که بالاخره جوجه تیغی همه دوستانش را از دست داد. خیلی ناراحت شد. از جنگل بیرون آمد و رفت یک جای دور؛ به یک بیابان. همانطور که میرفت، وسط بیابان، چشمش به یک کاکتوس افتاد. خوشحال شد. رفت که او را بغل کند. کاکتوس تا فهمید فریاد زد: "من را بغل نکن؛ وگرنه..." اما دیگر دیر شده بود. جوجه تیغی کاکتوس را بغل کرده بود.
حالا آن دو حسابی با یکدیگر دوست هستند!