افسوس... آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم و بعد... برای آنچه از دست رفته آه میکشیم

 

 

از دوست داشتن


امشب از آسمان دیده تو روی شعرم ستاره میبارد
درسکوت سپید کاغذهاپنجه هایم جرقه می کارد
شعردیوانه تب آلودم شرمگین ازشیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد عطش جاودان آتش ها
آری آغازدوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگرنیندیشم که همین دوست داشتن زیباست
ازسیاهس چرا حذر کردن شب پراز قطره های الماس است
آنچه از شب بجای میماند عطر سکرآورگل یاس است
آه بگذار گم شوم درتو کس نیابد زمن نشانه من
روح سوزان آه مرطوبت بوزد بر تن ترانه من
دانی از زندگی چه میخواهم منت تو باشم,پای تاسرتو
زندگی گرهزاره باره بود بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست کی توان نهفتنم باشد
تا تو زین سهمگین طوفانی کاش یارای گفتنم باشد
آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست

 

از فروغ فرخ زاد

 

صدای جیغ شدیدی میامد ...تمام کوچه تاریک بود زمستان سردی بود و اخرین برگ هم افتاد و دوباره شروع شد او امد تمام محل را ترس فرا گرفت در تمام کوچه ها صدای جیغ مرگباری به گوش میرسید
کسی بیرون نمیامد و فقط یک چراغ در کوچه ی مرحوم سنگدل روشن بود وتمام کوچه ها خاموش بودند من عرق میریختم و میدویدم ناگهان صدای جیغ قطع شد .... بله مش مرتضی بقال سکته کرد و مرد و اسیه خانم راحت شد...

زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به میان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمین راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت. 

طمع داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.

آرام آرام همه قایم شده بودند و

دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.

دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد٬ که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت.

دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...

همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.

بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود.

دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬ دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نیست دوست من٬ تو دیگه نمیتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

خوبی چیست؟

بنام آنکه جان را فکرت آموخت

هر روز که برمی خیزم٬ با انبوهی از کارهای خوب و بد مواجه ام. هر وقت کاری می کنم آن کار یا خوب است یا بد. تقریباُ همه آدم های دور و برم دوست دارند که برایم بگویند این کار خوب بوده یا بد. همیشه از دوران کودکی ام این برایم یک پرسش بود که خوب چیست و بد چیست؟

هر وقت از خوبی و بدی پرسیدم انبوهی از پلسخ های تکراری به من رسید. همه گفتند کار خوب را تحسین میکنیم چون خوب است. و کار بد را نکوهش می کنیم چون به واقع بد است. من هیچگاه به این پاسخ ها دلخوش نکردم. همیشه این پرسش را داشتم از خودم که خوب چیست؟

اندیشه کردم برای یافتن پاسخ این موضوع. از دید من هیچ چیز خوب مطلق و بد مطلق نیست. در هر جای دنیا هنجار های خاص آنجا وجود دارد. هنجارهایی که ما انسان ها بوجود آورده ایم. خیلی از مردم کاری که بر خلاف هنجارهای رایج است را ناپسند می شمارند. ولی آیا این کارها بد هستند یا آن هنجارها یا ما آدم ها؟ روزی درویشی مرا گفت که دیوانگان فقط به این علت دیوانه خوانده می شوند که همانند بقیه نیستند. ممکن است آنها به واقع نابغه باشند. کسی چه می داند؟ بر این حرف هم اندیشه کردم.

روزی در احوال گذشتگان اندیشه کردم. بعد احوال خودمان را در برابر آن قرار دادم. دیدم اکنون چیزهایی خوب نامیده می شوند که در گذشته ناپسند بودند. امروز اگر چیزی خوب است هم ممکن است در آینده ناپسند باشد و در برابر آن ممکن است چیزهایی امروز بد باشند ولی در آینده بعنوان یک فضیلت شناخته شوند. البته در کشور ما قضیه فرق می کند. زیرا ما هنوز هم هنجارهای ایران باستان را با خود داریم. هنجارهایی که به ما می گوید احترام پدر و مادر و بزرگترها باید در هر شرایطی حفظ شود. خانواده مقدس ترین نهاد است و باید آن را پاس داشت. و خیلی چیز خای دیگر.

من به این نتیجه گیری رسیده ام که خوبی و بدی همانند هنجارها و خیلی چیزهای دیگر٬ قراردادی اند. قراردادی که ما انسان ها برای بهتر زندگی کردن آن را بنیاد نهاده ایم. تعریفی که خوبی دارد از کشوری به کشوری دیگر تفاوت دارد. در جوامع مختلف بشری قراردادها متفاوت اند. بخاطر همین هم هست که مهاجرت از یک فرهنگ به یک فرهنگ دیگر انسان را دچار معضلات اجتماعی و فرهنگی زیادی می کند.

یک مساله دیگر اینکه اگر همه کارها خوب بودند دیگر کار خوب لذتی نداشت. پس وجود بدی بخاطر این است که انسان دارای اندیشه با مقایسه بین کارهای مختلف به رشد برسد. چنانکه از لقمان پرسیدند ادب از که آموختی؟ گفت از بی ادبان. پس خوبی و بدی مکمل یکدیگرند.

مشارکت

اغلب دوست داشتن آسان تر از دوست داشته شدن است. پذیرفتن کمک و پشتیبانی دیگران را دشوار می یابیم. تلاش های ما برای مستقل جلوه کردن٬ دیگران را از فرصت تجلی بخشیدن به عشقشان محروم می کند.

والدین بسیاری به هنگام پیری٬ فرزندانشان را از دریافت همان عاطفه و حمایتی که در کودکی دریافت می کردند٬ محروم می کنند. بسیاری از همسران٬ به هنگام بلا٬ خجالت می کشند از همسر خود کمک بخواهند. بدین ترتیب٬ آب های عشق نمی گسترند.

باید حرکت محبت آمیز دیگری را بپذیرید. باید بگذارید دیگران به شما کمک کنند٬ به شما نیروی حرکت بدهند.

اگر این عشق را با خلوص و فروتنی بپذیرید٬ می فهمید که عشق نه دادن است و نه گرفتن.... شراکت است.

می میرم برات

می میرم برات

نمی دونستی می میرم بی تو بدون چشات

رفتی از برم

نمی دونستی که دلم بسته به ساز صدات

آرزومه که می دونستی که من می میرم برات

می میرم برات

عاشقم هنوز

نمی خواستی که بمونی و بسوزی به ساز دلم

گفتی من میرم

تو می خواستی بری تا فرداها گل خوشگلم

برو راهی نیست تا فرداها

از آب و گلم

گل خوشگلم

سفرت بخیر

اگه میری از اینجا تک و تنها تا یه شهر دور

برو که رفتن بدون ما می رسه به یه دنیا نور

می میرم برات

سفرت بخیر

برو گر شکستی ز من می تونی دوباره بساز

از دلی شکسته ناامید و خسته

تو بازم برو

نمی خوام بیای

نمی خوام میون تاریکی من تو حروم بشی

نمیخوام ازت

نمی خوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی

برو تا بزرگی می خوام که فقط

آرزوم بشی