جعبه های سیاه و طلایی
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
نظرات 2 + ارسال نظر
کامبیز یکشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:26 ق.ظ http://kambiz-64.blogsky.com

درود آترین جان
نمی دونی چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم که بعد از مدت ها اومدی و چقدر خوشحال تر وقتی گفتی دو مقاله نخستت را نوشتی. خبرای خوبی دادی
هیچ وقت از خوندن داستان های زیبا و قشنگت خسته نمی شم. این یکی هم مثل بقیه عالی بود.
بدرود

کامبیز پنج‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:39 ب.ظ http://kambiz-64.blogsky.com

درود
مشخصه که سرت خیلی شلوغه. نوشتن مقاله ها رو به کجا رسوندی؟ تمام نشد؟
من بروزم...
بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد