جوجه تیغی خیلی مهربان بود و دوستان زیادی داشت؛ اما هیچ وقت نمیتوانست دوستانش را بغل کند. هروقت یکی از دوستانش را بغل میکرد، دوستش جیغ میکشید و فرار میکرد. این جوری شد که بالاخره جوجه تیغی همه دوستانش را از دست داد. خیلی ناراحت شد. از جنگل بیرون آمد و رفت یک جای دور؛ به یک بیابان. همانطور که میرفت، وسط بیابان، چشمش به یک کاکتوس افتاد. خوشحال شد. رفت که او را بغل کند. کاکتوس تا فهمید فریاد زد: "من را بغل نکن؛ وگرنه..." اما دیگر دیر شده بود. جوجه تیغی کاکتوس را بغل کرده بود.
حالا آن دو حسابی با یکدیگر دوست هستند!

نظرات 6 + ارسال نظر
کامبیز پنج‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:05 ب.ظ http://kambiz-64.blogsky.com

سلام آترین عزیز
امیدوارم حالتون خوب باشه
اومدم سری بزنم نگی بی وفایی
داستان قشنگی بود. مثل بقیه شعر ها و مطالبت.
برات آرزوی موفقیت می کنم... بدرود

اذین یکشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 10:12 ق.ظ http://www.hoorazin.blogfa.com

شاید هیچ وقت نفهمیم کسانی که احساس می کردیم ازما بزارند یا دشمنن از دوستداران باشند.
و این یعنی درد .غم.چون چیزی رو که میتونستیم بهش تکیه کنیم و ازش گرم شیم از دست داده ایم.
مطالبت خیلی جالبه.تبریک میگم

کامبیز جمعه 26 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 04:34 ب.ظ http://kambiz-64.blogsky.com

سلام آترین
حالت خوبه؟
کجایی؟ خبری ازت نیست.
بروزم. خوشحالم می کنی اگه بهم سری بزنی.
پاینده باشی

رامین شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:51 ق.ظ http://www.newhk.blogsky.com

درود
میدونی که نوشته هات رو خیلی دوست دارم ؟
موفق باشی رفیق قدیمی رامین

شیوا یکشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 04:40 ب.ظ http://taranomepaky.blogfa.com/

سلام...خیلی بدی بی خیر آپ کردی ؟؟؟؟؟!!!

کامبیز پنج‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 03:54 ق.ظ http://kambiz-64.blogsky.com

سلام آترین جان
حالت چطوره؟ خوبی؟
چرا خبری ازت نیست؟ کجایی؟
نکنه تو هم مثل ایلیا عاشق شدی و همه ما رو فراموش کردی
در هر صورت برات آرزوی موفقیت میکنم
شاد باشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد