جوجه تیغی خیلی مهربان بود و دوستان زیادی داشت؛ اما هیچ وقت نمیتوانست دوستانش را بغل کند. هروقت یکی از دوستانش را بغل میکرد، دوستش جیغ میکشید و فرار میکرد. این جوری شد که بالاخره جوجه تیغی همه دوستانش را از دست داد. خیلی ناراحت شد. از جنگل بیرون آمد و رفت یک جای دور؛ به یک بیابان. همانطور که میرفت، وسط بیابان، چشمش به یک کاکتوس افتاد. خوشحال شد. رفت که او را بغل کند. کاکتوس تا فهمید فریاد زد: "من را بغل نکن؛ وگرنه..." اما دیگر دیر شده بود. جوجه تیغی کاکتوس را بغل کرده بود.
حالا آن دو حسابی با یکدیگر دوست هستند!
سلام آترین عزیز
امیدوارم حالتون خوب باشه
اومدم سری بزنم نگی بی وفایی
داستان قشنگی بود. مثل بقیه شعر ها و مطالبت.
برات آرزوی موفقیت می کنم... بدرود
شاید هیچ وقت نفهمیم کسانی که احساس می کردیم ازما بزارند یا دشمنن از دوستداران باشند.
و این یعنی درد .غم.چون چیزی رو که میتونستیم بهش تکیه کنیم و ازش گرم شیم از دست داده ایم.
مطالبت خیلی جالبه.تبریک میگم
سلام آترین
حالت خوبه؟
کجایی؟ خبری ازت نیست.
بروزم. خوشحالم می کنی اگه بهم سری بزنی.
پاینده باشی
درود
میدونی که نوشته هات رو خیلی دوست دارم ؟
موفق باشی رفیق قدیمی رامین
سلام...خیلی بدی بی خیر آپ کردی ؟؟؟؟؟!!!
سلام آترین جان
حالت چطوره؟ خوبی؟
چرا خبری ازت نیست؟ کجایی؟
نکنه تو هم مثل ایلیا عاشق شدی و همه ما رو فراموش کردی
در هر صورت برات آرزوی موفقیت میکنم
شاد باشی...