گاهی که دلم

 

به اندازهء تمام غروبها می گیرد 

چشمهایم را فراموش می کنم 

اما دریغ که گریهء دستانم نیز مرا به تو نمی رساند 

من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس 

مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست 

و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد 

و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند 

با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست 

از دل هر کوه کوره راهی می گذرد 

و هر اقیانوس به ساحلی می رسد 

و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد 

از چهل فصل دست کم یکی که بهار است 

بی دیدنِ دوست،دیدگان را چه کنم؟ 

بی جانِ جهان،جان وجهان را چه کنم؟  

جانم ز برای وصلِ او می بایست 

چون نیست امیدِ وصل،جان را چه کنم...؟ 

 

جمال الدین اصفهانی

کاش می توانستم

من درد در رگانم٬
حسرت در استخوانم ٬
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید .
 سر تا سر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم .
 از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود ٬
احساس واقعیتشان بود ٬
با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود ٬
با تابناکی اش مفهوم بی فریب صداقت بود .
 ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادیهاشان حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند .

افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود آنان به ابر شیفته بودند
و اکنون با آفتاب گونه ای آنان را اینگونه دل فریفته بودند .

ای کاش می توانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند ٬
ای کاش می توانستم یک لحظه می توانستم ای کاش ٬
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم
 تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست و باورم کنند ٬
ای کاش می توانستم  

 

احمد شاملو


من گاه، به گفتگوی شرموک الاغ، با خدای متعال می اندیشم. و صحنه ای را تجسم می کنم که الاغ، ضجه و شکوه به آستان خدای برده و س ربه زیر ومحزون و بغض کرده از خدا گله می کند. این که: مگر نه مرا تو خود خلق کردی و بار مردمان به دوش من گذاردی و کمال مرا در این باربری و بارکشی مقدرفرمودی؟ پس چرا دراین میان، صدای عر و تیز مرا به سخره گرفتی و در قرآن خود از آن به "انکرالاصوات" نام بردی؟ و با این خلقت طنزگونه ات، درهمه طول تاریخ، خندیدن آدمیان برمرا مباح و مجاز دانستی؟ آدمیان تا صدای مرا می شنوند، به یاد اشاره انکرالاصواتی تو می افتند و برمن خنده می کنند. و حال آنکه من دراین ورطه مسخرگی، هیچ از خود ندارم و تنها هر آنچه تو فرموده ای، ابراز می کنم.

من حتی در این تخیل خود، به اشکی که از چشمان الاغ فرو می چکد و برگونه اش می غلتد نیز می اندیشم. الاغ را می بینم که با گوشهای آویزان، انگار که کوهی برپشت داشته باشد، آرام به میعادگاه معهود و مالوف خود باز می رود. و باز خدای خوب را می بینم که نازکشان از پی او می رود و با سرانگشتان خداوندگاری اش، اشک الاغ را از گونه هایش می سترد و درگوشش نجوا می کند: مخلوق نازنین من، نگران مباش. من در قیامت عنقریب خود، حتما به حق تو رسیدگی خواهم کرد و در منظر همه مخلوقاتم، شان خراش خورده تو را ترمیم خواهم کرد. مرا چاره ای نبود از این که برای تربیت آدمیان خود، به سمت تو اشاره کنم. وگرنه صدای عر و تیز آنان، همه هستی را به خنده وا می داشت.

آدم ها خیلی می دانند 

و من در افسون این زمانه 

در ژرفای بیکرانه غم 

در پشت همه خواسته ها 

و در ورای فلسفه٬ 

                        دین٬ 

                              ادبیات 

در جستجوی آموختن از خویشتن هستم 

 

آهای آدم ها 

آهای رهگذران شهر غریب بی کوچه ما 

آهای ای فرزانگان 

بگذارید بیابم خویشتن را 

که از بند زمان٬ 

                   مکان٬ 

                           فریاد 

رسته ام  

رسته ام و در آموختن خویشتن  

شده اید سد راهم 

ای پرده ها نمی خواهمتان 

بروید کنار تا شاید 

سوار بر بال فراموشی 

و در اندوه غریبی 

و در خلوت تماشا 

نگاهی کنم در آینه  

و ببینم چه آموخته ام از خود و از شما 

بگذارید به نظاره بنشینم 

تدفین پرده ها را

آن روزها و این روزها

آن روزها را یادم می آید. روزهایی که وجودم را آزار دهنده می پنداشتم و شاید به تحقیق آنها هم می پنداشتند آزار وجود مرا. خودم هم آزار می دیدم. احساس می کردم خیلی مهم نیستم. احساس می کردم هیچ کس دوستم ندارد. روزهایی که صدای بلند ترانه ای که گوش می دادم٬ همه را اذیت می کرد و مدام باید می شنیدم که می گویندم با لحنی نه چندان خوشایند که ترانه ام را فقط خودم گوش کنم. و من تنها کاری که می کردم این بود که تمام فریادم را در خودم خفه کنم و گردن بنهم بر بار سنگین بی عدالتی. بغضم فرو خفته در درونم بود و من نمی توانستم فریاد بزنم که: « ای آدم ها٬ صدای ترانه ام را برای این بلند می کنم که صدایی دیگر نشنوم». چقدر آزار دهنده بودند صداها و چقدر آزار دهنده بود صدای ترانه ام. آری٬ همه چیز آزار دهنده بود. انزجار از بودن و نبودنم را حس می کردم.  

همه می دانستند ساعت حضورم را و من شده بودم موجودی تکراری از برای همه و از برای خودم. موجودی که بجز تکرار نمی توانسته چیزی دیگر ببیند و به چیزی دیگر بجز تکرار بیندیشد. تنها نبودم ولی تنهایی را حس می کردم. حس می کردم مانند جزیره ای خلوت و تنها هستم در میانه یک شهر شلوغ و یا دهکده ای سرد و تاریک در میان شهر نورها و یا غاری خالی از سکنه زیر پوست شهر. از این شهر بیزار شده بودم و از مردمانش. دوست داشتم به همه بگویم مواردی را که برایم مهم بودند. می گفتم. ولی احساس می کردم نمی فهمند مرا و من ترجیح دادم هر شب بگریم و دم نزنم. گریه شبانه ام برایم از هرچیزی آرامش آورتر بود. ولی افسوس که در دوران سرد و تاریک٬ حتی گریه ها هم سرد هستد و من موجودی تنها بودم در میانه شهر. 

روزی از روزها او آمد. چقدر خوشحال شدم از آمدنش. او تنها کسی بود که دوستم داشت. او را می پرستم. چیزهای زیادی را فهمیدم. فهمیدم که باید بدانم که یک نفر را دارم که برایم مهم باشد و برایش مهم باشم. او با مهربانی به حرف هایم گوش می داد. حتی حرف های غیر منطقی ام را. ولی شرایط هنوز آنقدرها هم عوض نشده بود. هنوز نمی توانستم ترانه ام را با صدای بلند گوش کنم یا بهتر بگویم٬ هنوز نمی توانستم بخواهم هیچ صدای دیگری نشنوم. ولی او بود و می توانستم با او بگویم و بشنوم. و ترانه هایم را با او تکرار کنم.  

تا اینکه سرانجام ندا در شهر پیچید و جاری شد که رفته اند و برنگشته اند. رفته اند و دیگر برنخواهند گشت. آرزو داشتم بروم و هرگز دیگر برنگردم. آرزو داشتم با موج همراه شوم و دیگر از موج پایین نیایم. احساس کردم مجالی یافته ام از برای فریاد کشیدن و از برای گفتن همه حرف هایم به همه مردم شهر.  

ولی هرگز فراموش نمی کنم. روزی یکی از همان ها آمد و گفت چرا ترانه ام دیگر نوایی ندارد. گفت که ترانه ام نوای آرامش از برای آنهاست. گفتند وقتی صدای ترانه ام را می شنوند٬ مطمئن می شوند که من همچنان هستم. گفتند آرزو دارند همیشه سر یک ساعت معین بیایم و بروم. خیلی چیزها گفتند. گفتند و گفتند و گفتند و... 

و اکنون من می توانم بخواهم ترانه ام را با صدای بلند گوش کنم. نه بخاطر اینکه می خواهم صدای دیگری نشنوم. بلکه بخاطر اینکه از ترانه ام خوشم آمده و دوست دارم آن را گوش کنم. اکنون دیگر به این مردم افتخار می کنم که آنچه می خواستم را به من دادند.  

و در همه این مدت٬ او در کنارم بود و من را تنها نگذاشت. بیشتر از همه به او افتخار می کنم که مرا با خویشتن آشتی داد و باعث شد بدانم که دوستم دارد و دوستش دارم و بدانم باید خودم باشم و نه هیچ چیز دیگر.

احمد شاملو

 

آدمها و بویناکی دنیاهاشان  

یکسر                              

دوزخی است در کتابی  

که من آن را   

 

لغت به لغت  

از بر کرده ام 

 

تا راز بلند انزوا را 

 

               دریابم 

 

راز عمیق چاه را  

 

از ابتذال عطش...