دست هایمان را 

که نه 

       بلکه 

قلب هایمان را 

وجودمان را 

فریادهایمان را 

                  و 

                    همه بودنمان را 

 

به هم داده بودیم 

 

نمی شناختمت 

شاید هرگز نشناسمت 

ولی آموختم از تو 

رمز جاودانگی را 

 

همان لحظه که در خون غلتیدی 

دانستم  

 

که آنکه گلوله بارانت کرد٬ 

آنکه بر تن نحیف تو رشک برده بود 

آنکه اندیشه ش را ناتوان در برابرت دیده بود 

 

اوست که مرده

نمی دانم کی تمام می شود رفتن و رفتن و رفتن. ولی چاره ای نیست جز رفتن. شاید بتوانم برسم به چاره ای که راهش را در رفتن جسته ام. آری آری نادیدنی هایم آرزوست. می بینم آیا؟

خیام

گویند بهشت عدن با حور خوش است 

من میگویم که:آب انگور خوش است 

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار 

کاواز دهل شنیدن ازدور خوش است

هفته خاکستری

با درود بر همه. 

 

این ترانه که در زیر می آورم براستی یکی از محبوب ترین ترانه های من است. 

 

هفته خاکستری
ترانه از: شهریار قنبری
با صدای: فرهاد




شنبه روز بدی بود
روز بی حوصلگی
وقت خوبی که می شد
غزلی تازه بگی

ظهر یکشنبه من
جدول نیمه تموم
همه خونه هاش سیاه
روی خونه جغد شوم

صفحه کهنه یاداشت های من
گفت دوشنبه روز میلاد منه
اما شعر تو میگه که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه

غروب سه شنبه خاکستری بود
همه انگار نوک کوه رفته بودن
به خودم هی زدم از اینجا برو
اما موش خورده شناسنامه ی من

عصر چهارشنبه من
عصر خوشبختی ما
فصل گندیدن من
فصل جون سختی ما

روز پنجشنبه اومد
مثل سقاک پیر
رو نوکش یه چیکه آب
گفت به من بگیر بگیر...

جمعه.....
 حرف تازه ای برام نداشت
هرچه بود .....
بیشتر از اینها گفته بود

در خانه تنهای خود نشسته بود و فکر می کرد. تصمیم گرفت که برای اولین بار در هفت سال گذشته برود بیرون از خانه. می خواست برود خانه صمیمی ترین دوستش که او هم هفت سال بود به او سر نزده بود. 

وقتی رسید به محل خانه دوست قدیمی اش٬ دید که بزرگ نوشته بودند: 

 

کارگران در حال کارند

چقدر از بعضی شب ها بدم می آید. شب هایی برای با هم نبودن و برای تنفر از خود. آه که چه شب هایی را با تو به صبح رساندم و تا پای بامدادان٬ در تو بودم. آه و افسوس از زنجیری که برای رها شدن از آن٬ با اشک و آه پاره اش کردم. زنجیری بر پایم بود که مرا بر تو پایبند می ساخت. بارها آمدم بروم در غروبی سرد و تاریک٬ تا در این راه٬ به سنگی برسم سپید و عاشقانه و سرد که سر بنهم بر آن تا بر شهر زیبای تو خدشه نیاید. ولی تو پایم را به بند کرده بودی.
چرا؟ چه شد؟ همه چیز بیکباره فروریخت. آنهمه خوبی بیکباره فروریخت. غم و اشک و آه٬ اینها همدم من در آن واپسین روزها بودند. در روزهایی که در آنها نمی شد بدرستی نفس کشید. چقدر هوا را دوست داشتم. هوا برایم عاشقانه ترین حس را می آورد. اکنون هوا را حس می کنم. در وجودم و برای وجودم. اکنون از زندان تو رها گشته ام و در هوایی پاکُ گام می نهم. دیگر اثری از فساد و نادانی نیست.

یادم آید از سنگ سپید 

پر از برف 

پر از سرما 

که صدایم می زد 

 

کجا رفته آن همه سرما 

صمیمی 

بی تکلف 

که از هر چیزی گرم تر بود 

 

آموختم از سرما 

از برف 

از سنگ 

رسم زیبای زمستان را   

  

زمستانی داشتم سرد و صمیمی 

دوست داشتنی 

شاعرانه 

که گرفتندش از من عاشقان بهار 

 

راستی کسی نمی داند 

کجا رفته  

یا نرفته 

سنگ سرد سپید من؟