راز معرفت

روزی مردی جوان نزد شیوانا، استاد معرفت آمد و از او خواست تا راز معرفت را برایش بازگو کند. شیوانا در جمع مریدانش مشغول تدریس بود. به خاطر وجود مرد جوان درس را قطع کرد و از یارانش خواست تا قاشقی چوبی و تخت را همراه ظرفی روغن مایع برای او بیاورند. سپس قاشق را به دست مرد داد و آن را از روغن پر کرد و از مرد خواست در مدرسه و باغ مدرسه حرکت کند و هر آن چه می بیند را به خاطر بسپارد و دوباره نزد آن ها برگردد. فقط باید مواظب باشد که حتی یک قطره روغن نیز روی زمین نریزد که در غیر این صورت از معرفت و راز معرفت دیگر خبری نخواهد بود.
مرد جوان قاشق را با دقت و تمرکز زیاد در دست گرفت و با قدم های آهسته و دقیق در حالی که یک لحظه نگاهش را از قاشق بر نمی داشت ساختمان مدرسه را دور زد و بعد از عبور از تمام معابر باغ دوباره به جمع شیوانا و شاگردانش بازگشت. شیوانا نگاهی به قاشق روغن انداخت و دید که صحیح و سالم است. آن گاه از مرد جوان پرسید: خوب! اکنون برای حاضرین تعریف کن که از ساختمان مدرسه و باغ چه دیدی؟!


مرد جوان مات و متحیر به جمع خیره شد و با شرمندگی اعتراف کرد که در تمام طول مسیر حواسش به قاشق و روغن آن بوده است و اصلا به شکل ساختمان و باغ دقت نکرده است. شیوانا دوباره همان قاشق را از روغن پر کرد و از او خواست دوباره همان تمرین را تکرار کند. این بار مرد جوان مات و مبهوت به زیبایی و سادگی در و دیوار مدرسه خیره شد و بی توجه به اینکه روغن از قاشق ریخته است، تمام زوایای باغ را با دقت تماشا کرد. وقتی نزد شیوانا و جمع برگشت، با شرمندگی متوجه شد که هیچ روغنی در قاشق نمانده است و قاشق خالی است. با اعتراض به شیوانا گفت که می تواند دقیق و روشن تمام زوایای مدرسه و باغ را برای جمع تشریح کند.
اما شیوانا تبسمی کرد و گفت: شرح زیبایی ها باید با ریخته نشدن روغن از قاشق همراه می شد. تو راز معرفت را پرسیدی و اکنون باید خودت آن را دریافته باشی! راز معرفت یعنی زندگی در این دنیا و مشاهده و استفاده و حظ بردن از تمام زیبایی های آن بدون این که حتی قطره ای از روغن صداقت و پاکدامنی و خلوص و صفای باطنی خود را در این مسیر از دست بدهی. این دو با هم عجین هستند و بدون داشتن همزمان این دو هرگز نمی توانی راز معرفت را دریابی!

          بارَش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت. دانه ی گندم روی شانه ی نازکش سنگینی

 می کرد. نفس نفس می زد اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید

 

دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه

می دانست که نسیم،نَفَس خداست

 

مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:

" گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی"

 

!"خدا گفت: " همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای

 

    ،  مورچه گفت: " این منم که گم می شوم. بس که کوچکم

      ." بس که ناچیز، بس که خرد. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نی فهمد

 

."خدا گفت: " اما نقطه سرآغاز هر خطی است

 

مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: " من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی.

."من به هیچ چشمی نخواهم آمد

 

."خدا گفت: " چشمی که سزاوار دیدن است همیشه می بیند. چشمهای من همیشه بیناست

 

مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت

 

." پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم.نبودنم را غمی نیست

 

خدا گفت: "اگر تو نباشی پس چه کسی دانه ی کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه  رقصیدن نسیم را در سینه ی خاک باز کند. تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار

". این  کارخانه ناتمام است

 

مورچه خندید و دانه ی گندم از دوشش دوباره افتاد.خدا دانه را به سمتش هل داد.هیچ کس اما

نمی دانست که در گوشه ای از خاک،

 

 مورچه ای با خدا گرم گفتگو است

 

فرشته ای بنام مادر

او آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید : می گویند فردا شما مرا به زمین میفرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد : میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفتم او از تو نگهداری خواهد کرد.

اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه ! او گفت : اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای من کافی هستند.

خداوند لبخند زد : فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و بیش از پیش شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد : چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت : فرشتهُ تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت : وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟

اما خدا هم برای این سوال پاسخی داشت : فرشته ات دستهایت را کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که تو چگونه با دعا با من راز و نیاز کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید : شنیده ام انسانهای بدی هم در زمین زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت میکند؟

خداوند با تبسم ادامه داد : فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد : اما من به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت : فرشته ات درباره من با تو صحبت خواهد کرد و راه بازگشت نزد من را به تو خواهد آموخت ؛ گرچه من همیشه نزد تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک میدانست که بزودی باید سفرش را آغاز کند!

پس به آرامی یک سوال دیگر هم از خدا پرسید : خدایا ! اگر جز به رفتن من چاره ای دیگر نیست لطفا نام فرشته ام را به من بگویید.

خداوند شانه او را نوازش داد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهمیتی ندارد. اما به راحتی میتوانی آن را مــــــادر صدا کنی ... مــــــادر ...

آهنگ آشنا

آوای گرم کیست که از راه های دور٬
سر می کند ترانه جان پرور امید؟
گاهی برد گذشته تاریک را ز یاد
گاهی دهد سعادت آینده را نوید


در تنگنای تیرگی نیمه شب٬ که هست
تاریکتر ز تیرگی و تنگنای گور
آوای گرم کیست که همچون سروش غیب
هر شب به گوش می رسد از راه های دور


در ژرفنای خاطر من می کند نفوذ
می گیردم ز دامن و می خواندم به نام

ریزد به گوش جان من این صورت دلپذیر

چالاک و نرم روح مرا می کشد به دام


چشمان رنجدیده من ای بسا که شب

با یاد او نخفته و٬ اندیشه کرده است

ذرات جان من همه مجذوب این نواست

گوئی به تار و پود دلم ریشه کرده است


پر می کشد خیال به پهنای آسمان

حیران و بی قرار٬ که این نغمه از کجاست؟

در ظلمت و سکوت غم انگیز نیمه شب

تنها همین نواست که با جانم آشناست


در آسمان٬ دو چشم فریبای دلفروز٬

چون چشم زهره٬ شاهد بیداری من است

این دیدگان اوست که شام سیاه من

از برق جاودانی آن روز روشن است


این روی تابناک و دلاویز آرزوست

کز اوج زهره٬ راز و نیازی است با منش

پایم نمی رسد که شتابم به سوی او

دستم نمی رسد که بگریم به دامنش


آسیمه سر٬ به دامن شب چنگ می زنم

او می گریزد از من و خاموش می شود

امواج نغمه های دل انگیز آرزو

با نغمه سکوت٬ هم آغوش می شود


گریان٬ به کنج خلوت دل می برم پناه

- آیا رسد به گوش خدا ناله های من!

در خویش می گریزم و فریاد می زنم:

- یار مرا به من برسان! ای خدای من.


فریدون مشیری

دلم افتاده آنطرف دیوار

دنیا دیوار های بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی  را گرفته اند.
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.

کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم .شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد   با این دیوارها چه می شود کرد؟
 می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش  کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند. ...شاید دریچه ای،شاید شکافی،شاید روزنی!!

همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم.حتی به قدر یک سر سوزن،برای رد شدن نور،برای عبور عطر و نسیم،برای....بگذریم. گاهی ساعتها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را
 می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم.اما هیچ وقت،همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را
خط خطی کند.
دیوارهای دنیا بلند است،ومن گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
 
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود.گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
 آن طرف حیاط خانه ی خداست.
وآن وقت هی در می زنم،در میزنم،و میگویم:
"دلم افتاده توی حیاط شما.می شود دلم را پس بدهید؟!..."
 
 کسی جوابم را نمی دهد،کسی در را برایم باز نمی کند.اما همیشه،دستی،دلم رامی اندازد این طرف دیوار.همین.
و من این بازی را دوست دارم.همین که دلم پرت می شود ...این طرف دیوار،همین که...
 
من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم،آنقدر دلم را پرت می کنم تا
خسته شوند،تا دیگر دلم را پس ندهند.تا آن در را باز کنند و بگویند:
 
 بیا خودت دلت را بردار و برو.
   
 آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم!!

من این بازی را ادامه می دهم.....

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای

 

غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد . شاگرد لب به سخن گشود و

 

از بی وفایی یار صحبت کرد. و این که دختر  مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و

 

پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.شاگرد گفت که سالها ی متمادی عشق دختر را در

 

قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگراو احساس می کند باید برای

 

همیشه با عشق خداحافظی کند.

 

شیوانا با تبسم گفت:( اما عشق تو به دخترک چه ربطی دارد؟)

 

شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور هیجان هم در وجود من نبود؟)

 

شیوانا با لبخند گفت: چه کسی گفته است.تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل

 

آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است.این ربطی به دخترک ندارد.هرکس

 

دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک

 

برود! این عشق به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در

 

دستت خاموش نکنی. معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد.دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام

 

داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد.چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور

 

و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند ! به همین سادگی)

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند هر دم سکوت مرگبارم را .......

دکتر علی شریعتی