آسمان کویر سراپرده ملکوت خداست...
...آن شب من نیز خود را بر بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان الماس پرستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر می زنند و دسته دسته به بازی افسونکاری شنا می کنند. آن شب نیز ماه با تلالو پرشکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرین شدگان کویر می نوازد از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین - که هرشب، دست ناپیدای الهه ای آن را از گوشه آسمان، آرام آرام، به گوشه ای دیگر می برد - سر زد و آن جاده روشن و خیال انگیزی که گویی، یک راست، به ابدیت می پیوندد: "شاهراه علی"، "راه مکه"! که بعدها دبیرانم خندیدند که: نه جانم! کهکشان! و حال می فهمم که چه اسم زشتی! کهکشان، یعنی از آنجا که کاه می کشیده اند و اینها هم کاه هایی است که بر راه ریخته است! شگفتا که نگاه های لوکس مردم آسفالت نشین شهر آن را کهکشان می بینند و دهاتی های کاهکش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه می رود.
یلدا شبی است امشب.
بیائیم در این یلدا شب و فرخنده آیین پاک نهاد٬ یلدایی باشیم.
جانم به فدای تو ای خاک اهورائی.
بسی افتخار بزرگ است زاده شدن در این سرزمین. آیین هایت مایه فخر همه جهانیان است. تو را دوست دارم ای خاک اهورائی.
بیائیم همه یلدائی باشیم.
افسوس... آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم و بعد... برای آنچه از دست رفته آه میکشیم
از دوست داشتن
امشب از آسمان دیده تو روی شعرم ستاره میبارد
درسکوت سپید کاغذهاپنجه هایم جرقه می کارد
شعردیوانه تب آلودم شرمگین ازشیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد عطش جاودان آتش ها
آری آغازدوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگرنیندیشم که همین دوست داشتن زیباست
ازسیاهس چرا حذر کردن شب پراز قطره های الماس است
آنچه از شب بجای میماند عطر سکرآورگل یاس است
آه بگذار گم شوم درتو کس نیابد زمن نشانه من
روح سوزان آه مرطوبت بوزد بر تن ترانه من
دانی از زندگی چه میخواهم منت تو باشم,پای تاسرتو
زندگی گرهزاره باره بود بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست کی توان نهفتنم باشد
تا تو زین سهمگین طوفانی کاش یارای گفتنم باشد
آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست
از فروغ فرخ زاد
صدای جیغ شدیدی میامد ...تمام کوچه تاریک بود زمستان سردی بود و اخرین برگ هم افتاد و دوباره شروع شد او امد تمام محل را ترس فرا گرفت در تمام کوچه ها صدای جیغ مرگباری به گوش میرسید
کسی بیرون نمیامد و فقط یک چراغ در کوچه ی مرحوم سنگدل روشن بود وتمام کوچه ها خاموش بودند من عرق میریختم و میدویدم ناگهان صدای جیغ قطع شد .... بله مش مرتضی بقال سکته کرد و مرد و اسیه خانم راحت شد...