چقدر از بعضی شب ها بدم می آید. شب هایی برای با هم نبودن و برای تنفر از خود. آه که چه شب هایی را با تو به صبح رساندم و تا پای بامدادان٬ در تو بودم. آه و افسوس از زنجیری که برای رها شدن از آن٬ با اشک و آه پاره اش کردم. زنجیری بر پایم بود که مرا بر تو پایبند می ساخت. بارها آمدم بروم در غروبی سرد و تاریک٬ تا در این راه٬ به سنگی برسم سپید و عاشقانه و سرد که سر بنهم بر آن تا بر شهر زیبای تو خدشه نیاید. ولی تو پایم را به بند کرده بودی.
چرا؟ چه شد؟ همه چیز بیکباره فروریخت. آنهمه خوبی بیکباره فروریخت. غم و اشک و آه٬ اینها همدم من در آن واپسین روزها بودند. در روزهایی که در آنها نمی شد بدرستی نفس کشید. چقدر هوا را دوست داشتم. هوا برایم عاشقانه ترین حس را می آورد. اکنون هوا را حس می کنم. در وجودم و برای وجودم. اکنون از زندان تو رها گشته ام و در هوایی پاکُ گام می نهم. دیگر اثری از فساد و نادانی نیست.
یادم آید از سنگ سپید
پر از برف
پر از سرما
که صدایم می زد
کجا رفته آن همه سرما
صمیمی
بی تکلف
که از هر چیزی گرم تر بود
آموختم از سرما
از برف
از سنگ
رسم زیبای زمستان را
زمستانی داشتم سرد و صمیمی
دوست داشتنی
شاعرانه
که گرفتندش از من عاشقان بهار
راستی کسی نمی داند
کجا رفته
یا نرفته
سنگ سرد سپید من؟
پریشانم
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
میگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
کارو