کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.
سلام . این پست زیبا بود
می رم سر پست قبلی :
در کل دین ما دین اعتدال گراییه . نمی شه در کل دور لذت ها رو خط کشید . یعنی نه باید افراط کرد نه تفریط . باید معتدل زندگی کرد . همونطور که مولای موحدین به اعتدال سفارش کرده .
توی عرفان اسلامی هم همین بحث معتدل زندگی کردن دیده میشه .
وب خوبی داری ، شاد باشی
درود آترین جان
حالت خوبه؟
امیدورارم تعطیلات بهت خوش گذشته باشه
پست فوق العاده ای بود. از خوندن داستان ها و متن هایی که می ذاری واقعا لذت می برم.
پیروز باشی
بدرود