دست خدا


کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.

او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق آمد.
اما کودک گوش نکرد.

او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.

او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).

خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.
 
نظرات 2 + ارسال نظر
جواد پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:44 ق.ظ http://without.blogsky.com

سلام . این پست زیبا بود
می رم سر پست قبلی :

در کل دین ما دین اعتدال گراییه . نمی شه در کل دور لذت ها رو خط کشید . یعنی نه باید افراط کرد نه تفریط . باید معتدل زندگی کرد . همونطور که مولای موحدین به اعتدال سفارش کرده .

توی عرفان اسلامی هم همین بحث معتدل زندگی کردن دیده میشه .

وب خوبی داری ، شاد باشی

کامبیز یکشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 03:37 ق.ظ http://kambiz-64.blogsky.com

درود آترین جان
حالت خوبه؟
امیدورارم تعطیلات بهت خوش گذشته باشه
پست فوق العاده ای بود. از خوندن داستان ها و متن هایی که می ذاری واقعا لذت می برم.
پیروز باشی
بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد