بدست آور آنچه را که دوستش می داری

بنام آفریننده عشق

 

اندوهم می گیرد از زمانی که دیر می شود. آیا به راستی زمانی

 

 برای پائیدن نیست؟ چرا همیشه باید همه چیز را زمانی قدر

 

بنهیم که دیگرنیست.؟ دیگر دیر شده و دیگر نمیتوان کاری کرد.آه

 

که چقدر اندوهناک است لحظه سخت دیر شدن و چقدر سخت

 

 است لحظه اندوه بار جدایی. چرا بر پای ماندن کسی نمی

 

 ماند؟ آری آری فریاد می زنم که ای یگانه هستی بخش و ای

 

 ایزد مهرورزی همیشه خواسته ام که هیچ وقت دیر نشود و

 

 هیچگاه برای ابراز عشقی بی همتا کسی کار دیگری نداشته

 

 باشد. آه ای آفریدگار عشق مگر تو نیافریدی عشق را و آن را

 

 قرار ندادی برتر از زندگی کردن؟ پاسخ آمد که خاموش باش و

 

 به گذشته ات بنگر. زمانی که نیک اندیشه کردم دریافتم

 

 هنگامی را که دیر نبود و من آن را دیر کردم. دریافتم لحظه ای را

 

 که نباید خاموش می شدم و خاموش شدم و سکوتی تلخ

 

 اختیار کردم. دریافتم زمانی را که می بایست خاموش می ماندم

 

 و در خاموشی به عشق می رسیدم که بر همه عالم

 

 فخر بفروشم که من رسیده ام و شما نه. ولی چرا خاموش

 

 نبودم؟ چرا بر عشقی دیرپا اینچنین جفا کردم.

 

 بزرگی گفته است: بدست بیاور آنچه را که دوستش می داری

 

 وگرنه مجبور می شوی دوست بداری آنچه را که بدست می

 

 آوری.بر گفتار بزرگان اندیشه کن، این بود ندایی که بر من

 

 رسید. من نیز چنین کردم. بر همه آنها اندیشه کردم، ولی

 

 چه هنگامی؟ هنگامی که دیگر دیر شده بود. افسوس،افسوس

 

 آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی می کنیم و آن زمان

 

 که دوستمان دارند، لجبازی و سپس................. بر آنچه که

 

 رفته حسرت می کشیم. چگونه بگویم شرح این عاشقی و

 

 بر چه دست آویزم از عشق که عشق بر من جفا کرده. نه

 

 من بر عشق جفا کردم. و باز هم نه، هر دوی ما به عشقم جفا

 

 کردیم. چقدر بر معصومیت تو بر خود می بالیدم. معصومیتی

 

 که از دست نمی رود. ولی چگونه بگویم از روزهایی که

 

 معصومیت تو را دست آویزی از برای هرچه بیشتر مغرور

 

 شدنم قرار داده بودم. اندیشه نکرده بودم که اگر روزی از

 

 روزهایی که آفریده شده ام، تو نباشی چگونه بدست آورم آنچه

 

 را که دوستش می دارم. اکنون دیگر در پی آن نیستم که آن

 

 را که دوستش دارم بدست آورم. دیر زمانی نیست

 

 که اندیشه بدست آوردنت را به کناری نهاده ام. آه لعنت بر جبر

 

 زمانه و لعنت بر ما که نمی دانیم آنچه را که باید بدانیم در

 

 هنگامی که باید دانا باشیم و بعد می فهمیم آنچه را که باید

 

 می دانستیم. زمانی بر خود آنچنان سخت گرفتم که چیزی به

 

 نابودی و فروپاشی ام نمانده بود. سپس با خود اندیشه کردم

 

 که من دوست نخواهم داشت آنچه را که بدست خواهم آورد 

 

و هیچ نیرویی نمیتواند مرا وادار کند. اندیشه ام بر این بود که 

 

دیگرچیزی نیست که بدستش بیاورم.

 

 چون تو رفته بودی و بر قلب من چنان داغی نهادی که هنوز

 

 هم آن را بر سینه دارم. ولی من هنوز هم خودم را

 

 در تو می بینم.

 

 در تو که بر من عاشق نبودی.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:08 ب.ظ

عالی بود

انصاری شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:12 ق.ظ http://http://www.adineh.blogsky.com/

سلام وبلاگ زیبایی دارید
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد