روزگار عجیبی ، ست نازنینآنگاه که سخن گفتن سخت و طاقت فرسا شده و می شود . و آنگاه که صحبت کردنت را همه و همه باید بشنوند وگرنه به بیراهه می روند و آنگاه که سخن گفتن تنها و تنها در سکوت بی پایان نگفتن خلاصه می شودو آنگاه که فریادهای بر خاسته از عمق جانت را گوش شنوائی نیستو آنگاه که کلمات در هم و برهم دوستت دارم بسختی بر زبان جاری می شود و آنگاه که گفتن و شنیدن دوستت دارم گناهی بس بزرگ شمرده می شودو آنگاه که نگاهت را باید از میان نگاه های دیگران که ذل زده تو را می نگرند دزدانه و با مشقت فراوان رد نموده و به تمنای دوستت دارم روانه کنی شود و آنگاه که هزاران چشم را برای دیدن یک چشم باید در نوردید و سراسیمه و آنهم فقط لحظاتی و نه بیشتر نباید به تماشا بایستی . و آنگاه که غصه های کهنه جایی غیر از دل پردرد را نمی یابند و باید در قلب رنجور و زخم خورده تا سالیان سال باقی بمانندو آنگاه که همراهی را گناه نا بخشودنی و گمراهی نشان لیاقت می دهند چگونه باید گفت من هستمبگذارید باشمو بگذارید کودکی کنم و بگذارید زندگی کودکانه من رنگ عشق کودکانه بگیرد .و بگذارید عروسک بازی کودکانه من به عروسی دخترکان زیبای محله پیوند بخوردو بگذارید این عروسی کودکانه را فرجامی زیبا و خدا پسند پایان دهد و بگذارید تارهای صوتی منجمد شده از سکوت سالیان درازم به حرکت هرچند آرامی در گفتن دوستت دارم به حرکت در آیدقلبم در حال از جا کنده شدن است و نمی توانم آنچه را در لاک وجودیم می گذرد بر زبان بیاورم و آرامشی را هر چند فقط یک لحظه بر خود مستولی گردانم روزگار عجیبی ست نازنین