روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای

 

غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد . شاگرد لب به سخن گشود و

 

از بی وفایی یار صحبت کرد. و این که دختر  مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و

 

پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.شاگرد گفت که سالها ی متمادی عشق دختر را در

 

قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگراو احساس می کند باید برای

 

همیشه با عشق خداحافظی کند.

 

شیوانا با تبسم گفت:( اما عشق تو به دخترک چه ربطی دارد؟)

 

شاگرد با حیرت گفت: ولی اگر او نبود این عشق و شور هیجان هم در وجود من نبود؟)

 

شیوانا با لبخند گفت: چه کسی گفته است.تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل

 

آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است.این ربطی به دخترک ندارد.هرکس

 

دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک

 

برود! این عشق به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در

 

دستت خاموش نکنی. معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد.دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام

 

داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد.چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور

 

و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند ! به همین سادگی)

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند هر دم سکوت مرگبارم را .......

دکتر علی شریعتی

نیمه شرافتمندانه زندگی

هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم. در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم. ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، آدمی مفلس و بدبخت که مادرش را در اثر اعتیاد و پدرش را در اثر اعدام از دست داده بود و از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت. ویلان آدمی بود بزدل و در عین حال شجاع که به یک زندگی مضحک عادت کرده بود، او مانند هیچ کدام از کارمندان زندگی نمی کرد، یعنی زندگی یکنواخت بخور و نمیر نداشت به قولی آرزوهایی در سر داشت. همه فکر می کردند او دیوانه است! از همان هایی که زندگی حقوق بگیری و کارمندی شان در طول مدت سی سال خدمت، کوچکترین تغییری نمی کرد و دچار هیچ تحولی نمی شد.
ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن و نقشه کشیدن برای بازنشسته شدن زودهنگام. بی پروا به همه فحش می داد. اگر کاری به او پیشنهاد می شد به راحتی رد می کرد. رییس اداره و نمایندگان سنا و نخست وزیر و رییس جمهور را نقد می کرد و به روزنامه های چپی و دست راستی و تکنوکرات و حزب کارگر و سازمان ملل متحد دری وری می گفت و هشدار می داد اسامی کسانی که زندگی او را نابود کرده اند افشا خواهد کرد. پتی اف در تمام مدتی که من می شناختمش پیرهنی می پوشید آبی رنگ مثل پیرهن افسران نیروی هوایی که دو جیب داشت! همیشه روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید آدمی بود شاد و سرزنده که در مدت پانزده روز دست کم ده بار به خواستگاری می رفت اما به محض تمام شدن پول تا آخر ماه سگی بود در بند محافظه کاری که لحظه ای جز برای مستراح رفتن از اتاق خود خارج نمی شد!
و این آغاز بزدلی مرد شجاع پانزده روز اول ماه بود. مردی که نیمی از ماه سیگار برگ می کشید و نیمی دیگر چای خشک. مردی که نیمی از ماه مست بود و سرخوش و نیمی دیگر هشیار و خار. مردی که نیمی از ماه مردم او را آقا خطاب می کردند و نیمی از ماه مردیکه مفنگی! من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است و حتی یک بار در روز نخست ماه می ازدواج کرده است که البته همسرش را در روز بیست و نهم ماه ژوئن به دستور دادگاه طلاق داده است. یکی از دوستان می گفت عاقبت او را زمانی پیش از نیمه ماه بازنشسته کردند تا شرش از سر اداره کم شود. حالا سی سال است که من هم بازنشسته شده ام. روز آخر که من از اداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند. هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: «کدام وضع؟»
بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم: «همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی، همین وضع دو جور مضحک.»
ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد: «تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟»
گفتم: «نه»
گفت: «تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟»
گفتم: «نه»
گفت: «تا حالا با یه دختر خوشگل قرار گذاشتی؟»
گفتم: «نه»
گفت: «تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟»
گفتم:«نه»
گفت: «تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟»
گفتم: «نه»
گفت: «خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟»
گفتم: «آره...نه...نمی دونم.»
ویلان همین طور نگاهم می کرد، نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: «می دونی تا کی زنده ای؟»
جواب دادم: «نه»
ویلان گفت: «پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی!» 

به همه کوزه های شکسته

یک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت . در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت . بنابراین در حالی که کوزه سالم ، همیشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند ، کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد .

 برای مدت دو سال ، این کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می رساند.

 کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد ، موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود .

 اما کوزه شکسته بیچاره از نقص خود شرمنده بود و از اینکه تنها می توانست نیمی از کار خود را انجام دهد ناراحت بود . بعد از دو سال ، روزی در کنار رودخانه ، کوزه شکسته به سقا گفت : ( من از خودم شرمنده ام و از تو معذرت خواهی می کنم .)

 سقا پرسید : ( چه می گویی ؟ از چه چیزی شرمنده هستی ؟ ) کوزه گفت : ( در این دو سال گذشته من تنها توانستم نیمی از کاری را که باید ، انجام دهم . چون شکافی که در من وجود داشت ، باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه ارباب می شد . به خاطر ترکهای من ، تو مجبور شدی این همه تلاش کنی ولی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی .)

 سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت : ( از تو می خواهم در مسیر بازگشت به خانه ارباب به گلهای زیبای کنار راه توجه کنی .)

 در حین بالا رفتن از تپه ، کوزه شکسته ، خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنار جاده را گرما می بخشد و این موضوع ، او را کمی شاد کرد . اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی می کرد . چون دید که بازهم نیمی از آب ، نشت کرده است .

 برای همین دوباره از صاحبش عذرخواهی کرد . سقا گفت : ( من از شکافهای تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم . من در کناره راه ، گلهایی کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه برمی گشتیم ، تو به آنها آب داده ای . برای مدت دو سال من با این گلها ، خانه اربابم را تزیین کرده ام . بی وجود تو ، خانه ارباب نمی توانست این قدر زیبا باشد .)

تــصــویــری از عشـــــــق

منبع : www.Persian-Star.org

ای‌ که‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست‌، عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست‌

عشق‌ یعنی‌ مهر بی‌اما، اگر عشق‌ یعنی‌ رفتن‌ با پای‌ سر

عشق‌ یعنی‌ دل‌ تپیدن‌ بهر دوست،‌ عشق‌ یعنی‌ جان‌ من‌ قربان‌ اوست‌

عشق‌ یعنی‌ مستی‌ از چشمان‌ او بی‌لب‌ و بی‌جرعه، بی‌می، بی‌سبو

عشق‌ یعنی‌ عاشق‌ بی‌زحمتی‌، عشق‌ یعنی‌ بوسه‌ بی‌شهوتی‌

عشق‌ یار مهربان‌ زندگی‌، بادبان‌ و نردبان‌ زندگی‌

عشق‌ یعنی‌ دشت‌ گلکاری‌ شده‌، در کویری‌ چشمه‌ای‌ جاری‌ شده‌

یک‌ شقایق‌ در میان‌ دشت‌ خار، باور امکان‌ با یک‌ گل‌ بهار

در خزانی‌ برگریز و زرد و سخت‌ عشق، تاب‌ آخرین‌ برگ‌ درخت‌

عشق‌ یعنی‌ روح‌ را آراستن‌، بی‌شمار افتادن‌ و برخاستن‌

عشق‌ یعنی‌ زشتی‌ زیبا شده‌، عشق‌ یعنی‌ گنگی‌ گویا شده‌

عشق‌ یعنی‌ ترش‌ را شیرین‌ کنی، عشق‌ یعنی‌ نیش‌ را نوشین‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ اینکه‌ انگوری‌ کنی، عشق‌ یعنی‌ اینکه‌ زنبوری‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ مهربانی‌ درعمل‌، خلق‌ کیفیت‌ به‌ کندوی‌ عسل‌

عشق، رنج‌ مهربانی‌ داشتن‌، زخم‌ درک‌ آسمانی‌ داشتن‌

عشق‌ یعنی‌ گل‌ بجای‌ خارباش، پل‌ بجای‌ این‌ همه‌ دیوار باش‌

عشق‌ یعنی‌ یک‌ نگاه‌ آشنا، دیدن‌ افتادگان‌ زیرپا

زیرلب‌ با خود ترنم‌ داشتن، برلب‌ غمگین‌ تبسم‌ کاشتن‌

عشق، آزادی، رهایی، ایمنی‌ عشق، زیبایی، زلالی، روشنی‌

عشق‌ یعنی‌ تنگ‌ بی‌ماهی‌ شده‌، عشق‌ یعنی‌ ماهی‌ راهی‌ شده‌

عشق‌ یعنی‌ مرغهای‌ خوش‌ نفس، بردن‌ آنها به‌ بیرون‌ از قفس‌

عشق‌ یعنی‌ برگ‌ روی‌ ساقه‌ها، عشق‌ یعنی‌ گل‌ به‌ روی‌ شاخه‌ها

عشق‌ یعنی‌ جنگل‌ دور از تبر، دوری‌ سرسبزی‌ از خوف‌ و خطر

آسمان‌ آبی‌ دور از غبار، چشمک‌ یک‌ اختر دنباله‌دار

عشق‌ یعنی‌ از بدیها اجتناب‌، بردن‌ پروانه‌ از لای‌ کتاب‌

عشق‌ زندان‌ بدون‌ شهروند، عشق‌ زندانبان‌ بدون‌ شهربند

در میان‌ این‌ همه‌ غوغا و شر، عشق‌ یعنی‌ کاهش‌ رنج‌ بشر

ای‌ توانا ناتوان‌ عشق‌ باش، پهلوانا پهلوان‌ عشق‌ باش‌

پوریای‌ عشق‌ باش‌ ای‌ پهلوان، تکیه‌ کمتر کن‌ به‌ زور پهلوان‌

عشق‌ یعنی‌ تشنه‌ای‌ خود نیز اگر، واگذاری‌ آب‌ را بر تشنه‌تر

عشق‌ یعنی‌ ساقی‌ کوثر شدن‌، بی‌پرو بی‌پیکر و بی‌سرشدن‌

نیمه‌ شب‌ سرمست‌ از جام‌ سروش، در به‌ در انبان‌ خرما روی‌ دوش‌

عشق‌ یعنی‌ خدمت‌ بی‌منتی‌، عشق‌ یعنی‌ طاعت‌ بی‌جنتی‌

گاه‌ بر بی‌احترامی‌ احترام‌، بخشش‌ و مردی‌ به‌ جای‌ انتقام‌

عشق‌ را دیدی‌ خودت‌ را خاک‌ کن‌، سینه‌ات‌ را در حضورش‌ چاک‌ کن‌

عشق‌ آمد خویش‌ را گم‌ کن، عزیز قوتت‌ را قوت‌ مردم‌ کن‌ عزیز

عشق‌ یعنی‌ مشکلی‌ آسان‌ کنی، دردی‌ از درمانده‌ای‌ درمان‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ خویشتن‌ را گم‌ کنی‌، عشق‌ یعنی‌ خویش‌ را گندم‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ خویشتن‌ را نان‌ کنی، مهربانی‌ را چنین‌ ارزان‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ نان‌ ده‌ و از دین‌ مپرس، در مقام‌ بخشش‌ از آئین‌ مپرس‌

هرکسی‌ او را خدایش‌ جان‌ دهد، آدمی‌ باید که‌ او را نان‌ دهد

در تنور عاشقی‌ سردی‌ مکن‌، در مقام‌ عشق‌ نامردی‌ مکن‌

لاف‌ مردی‌ می‌زنی‌ مردانه‌ باش، در مسیر عاشقی‌ افسانه‌ باش‌

دین‌ نداری‌ مردی‌ آزاده‌ شو، هرچه‌ بالا می‌روی‌ افتاده‌ شو

در پناه‌ دین‌ دکانداری‌ مکن‌، چون‌ به‌ خلوت‌ می‌روی‌ کاری‌ مکن‌

جام‌ انگوری‌ و سرمستی‌ بنوش‌، جامه‌ تقوی‌ به‌ تردستی‌ مپوش‌

عشق‌ یعنی‌ ظاهر باطن‌نما، باطنی‌ آکنده‌ از نور خدا

عشق‌ یعنی‌ عارف‌ بی‌خرقه‌ای‌، عشق‌ یعنی‌ بنده‌ بی‌فرقه‌ای‌

عشق‌ یعنی‌ آن‌ چنان‌ در نیستی‌، تا که‌ معشوقت‌ نداند کیستی‌

عشق‌ باباطاهر عریان‌ شده‌، در دوبیتی‌های‌ خود پنهان‌ شده‌

عاشقی‌ یعنی‌ دوبیتی‌های‌ او مختصر، ساده ولی‌ پر های‌ و هو

عشق‌ یعنی‌ جسم‌ روحانی‌ شده‌، قلب‌ خورشیدی‌ نورانی‌ شده‌

عشق‌ یعنی‌ ذهن‌ زیباآفرین، آسمانی‌ کردن‌ روی‌ زمین‌

هرکه‌ با عشق‌ آشنا شد مست‌ شد، وارد یک‌ راه‌ بی‌ بن‌بست‌ شد

هرکجا عشق‌ آید و ساکن‌ شود، هرچه‌ ناممکن‌ بود ممکن‌ شود

در جهان‌ هر کار خوب‌ و ماندنی‌ است، ردپای‌ عشق‌ در او دیدنی‌ست‌

سالک آری‌ عشق‌ رمزی‌ در دلست‌، شرح‌ و وصف‌ عشق‌ کاری‌ مشکل‌ست‌

عشق‌ یعنی‌ شور هستی‌ درکلام‌ عشق، یعنی‌ شعر، مستی،

والسلام‌

"‌زنده یاد مجتبی‌ کاشانی‌ "سالک

استاد و امتحان

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده‌اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند . بنابر این آنها برای توجیه غیبت در امتحانشان فکری کردند !
آنها به استاد گفتند : ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم. استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند. آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سؤال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سؤال این بود :

کدام لاستیک پنچر شده بود...؟!!