تجربه

عجب رسمی است روزگار

بزرگی گفنه گهی زین به پشت و گهی پشت به زین. او درست گفت. من بد فهمیدم. من در تصورم تصویری که از این جمله داشتم، مثل نمودار سینوس بود که بالا و پایین دارد و هرگاه رفتی پایین تا اندازه ای که پایین تر نمی شد رفت، شروع به بالا آمدن می کنی. ولی تجربه ثابت کرده که این یک تصور نبوده. یک نوع اوهام بوده. 

تجربه چیز خوبی است که به بدترین شکل نصیب آدم می شود. 

من دریافته ام که در زندگی واقعی فقط حد بالا طبق نمودار سینوس است. یعنی وقتی به منتهی الیه بالا رسیدی خیلی زود سقوط می کنی. ولی برای پایین آن انتهایی نیست. تجربه گفته البته انتهایی هست. ولی بالا آمدنی در کار نخواهد بود. جالبی اش هم اینجاست که برای پایین رفتن بیشتر شتاب دارد تا بالا آمدن.



بچه که بودیم


بچه که بودم چه دل بزرگی داشتم

اکنون که بزرگم چه دلتنگم


کاش دلم به بزرگی بچگی بود

کاش همان کودکی بودم که حرفهاش

را از نگاهش می شد خوند


کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتم


کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلب ها در چهره بود


اما اکنون اگر فریاد هم بزنم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ام که سکوت کرده ام


دنیا را ببین ...

بچه که بودم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ام و از چشمهایم می آید!


بچه که بودم همه چشمای خیسم رو میدیدن

بزرگ شدم و هیچکی نمیبینه


بچه بودم تو جمع گریه می کردم

بزرگ شدم تو خلوت


بچه بودم راحت دلم نمی شکست

بزرگ شدم خیلی آسون دلم می شکنه


بچه بودم همه رو ۱۰ تا دوست داشتم

بزرگ که شدم بعضی ها رو هیچی

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست دارم


بچه که بودم قضاوت نمی کردم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنم تغییر کنه


کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتم


بچه که بودم اگه با کسی

دعوا میکردم ۱ ساعت بعد از یادم می رفت

بزرگ که شدم گاهی دعواهام سالها تو یادم موند و آشتی نکردم


بچه که بودم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدم

بزرگ که شدم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخ هم سرگرمم نمیکنه


بچه که بودم بزرگترین آرزوم داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدم کوچکترین آرزوم داشتن بزرگترین چیزه


بچه که بودم آرزوم بزرگ شدن بود

بزرگ که شدم حسرت برگشتن به بچگی رو دارم


بچه که بودم تو بازیهام همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردم

بزرگ که شدم همش تو خیالم بر میگردم به بچگی


بچه بودم درد دل ها را به هزار ناله می گفتم و همه می فهمیدند

بزرگ شده ام، درد دل را به صد زبان به کسی می گویم ...

اما هیچ کس نمی فهمد


بچه که بودم دوستیام تا نداشت

بزرگ که شدم همه دوستیام تا داره


بچه که بودم، بچه بودم

بزرگ که شدم، بزرگ که نشدم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستم

ای کاش با همون صفتهای خوب و پاک بزرگ می شدیم.

آدم برفی

تو را ساختم با اون برفا، آدم بــرفی
تو اون شب اومدی دنیا، آدم بــرفی

شبی که عمرش از هر شب درازتر بود
به او شب ما می گیم، یلدا، آدم بــرفی

یه جورایی من و تو عین هم هستیم
تــوام تنها، منــم تنها، آدم بــرفی

من عاشق بودم و خواستم پناهم شی
توام عاشق بودی اما، آدم بــرفی

همه انگار پی اونن که کم دارن
تو بودی عاشق گرما، آدم بــرفی

منم از عشقم و اسمش واست گفتم
نوشتم با دسام زیبا، آدم بــرفی

تو خندیدی و گفتی، قلبت از یخ نیست
تو عاشق بودی عین ما، آدم بــرفی

تو گفتی که براش می میری و مردی
آره مردی همون فردا، آدم بــرفی

دیگه یخ سمبل قلبای سنگی نیست
سفیدی داشتی و سرما، آدم بــرفی

تو آفتاب و می خواستی تا دراومد اون
واسش مردی، چه قدر زیبا، آدم بــرفی

نمی ساختم تو رو ای کاش واسه بازی
تو یه پروانه ای حالا، آدم بــرفی

چه آروم آب شدی، بی سر و صدا رفتی
بدون پچ پچ و غوغا، آدم بــرفی

کسی راز تو رو هرگز نمی فهمه
چه قدر عاشق، چه قدر رسوا، آدم برفی

من اما با اجازت می نویسم که
تو روحت رفته به دریا، آدم بــرفی

تو روحت هر سحر خورشید و می بینه
می بینیش از همون بالا، آدم بــرفی

ببخشید که واسه بازی تو را ساختم

قـرار مــا شب یلــدا، آدم بـــرفی


مریم حیدر زاده

آدما از آدما ...


آدما از آدما زود سیر می شن           آدما از عشق هم دلگیر می شن

آدما رو عشق شون پا میذارن           آدما آدمو تنها میذارن

منو دیگه نمی خوای خوب میدونم        تو کتاب دلت اینو میخونم

یادته اون عشق رسوا یادته              اون همه دیوونگی ها یادته

تو می گفتی که گناه مقدسه              اول و آخر هر عشق هوسه

آدما آخ آدمای روزگار                        چی میمونه از شماها یادگار

دیگه از بگو مگو خسته شدم            من از اون قلب دو رو خسته شدم

نمی خوای بمونی توی این خونه        چشم تو دنبال چشمای اونه

همه ی حرفای تو یک بهونست        اون جهنمی که می گن این خونست

آدما از آدما زود سیر می شن           آدما از عشق هم دلگیر می شن

آدما رو عشق شون پا میذارن           آدما آدمو تنها میذارن

منو دیگه نمی خوای خوب میدونم            تو کتاب دلت اینو میخونم

یادته اون عشق رسوا یادته              اون همه دیوونگی ها یادته

تو می گفتی که گناه مقدسه              اول و آخر هر عشق هوسه

آدما آخ آدمای روزگار                        چی میمونه از شماها یادگار

دیگه از بگو مگو خسته شدم            من از اون قلب دو رو خسته شدم

نمی خوای بمونی توی این خونه        چشم تو دنبال چشمای اونه

همه ی حرفای تو یک بهونست        اون جهنمی که می گن این خونست

آدما از آدما زود سیر می شن           آدما از عشق هم دلگیر می شن

آدما رو عشق شون پا میذارن           آدما آدمو تنها میذارن

منو دیگه نمی خوای خوب میدونم             تو کتاب دلت اینو میخونم

یادته اون عشق رسوا یادته              اون همه دیوونگی ها یادته

تو می گفتی که گناه مقدسه              اول و آخر هر عشق هوسه

آدما آخ آدمای روزگار                        چی میمونه از شماها یادگار

دیگه از بگو مگو خسته شدم            من از اون قلب دو رو خسته شدم

نمی خوای بمونی توی این خونه        چشم تو دنبال چشمای اونه

همه ی حرفای تو یک بهونست        اون جهنمی که می گن این خونست


سخت دلگیری و از من گله داری چه کنم؟

باز انگار سر غائله داری چه کنم؟

پیش آرامش من سخت به هم میریزی

من که بی حوصله ام، حوصله داری،چه کنم؟

متلاطم شدی، از ساحل امن دیروز

دور افتاده­ ای و فاصله داری، چه کنم؟

خود تراشیده ­ای اش، پیکره­ای را که منم

حال با پیکره ­ات مساله داری، چه کنم؟

میزنی، میشکنی، میشکنم، میخندی

اشتیاقی تو به این مشغله داری، چه کنم؟

آبشاریست خروشان که مرا خواهد برد،

گیسوانی که به دوشت یله داری چه کنم؟

  " ای که با سلسله ­ی زلف دراز آمده ای"

با اسیری که در این سلسله داری چه کنم؟


مهرداد نصرتی

متن آهنگ به سوی تو



به سوی تو
به شوق روی تو
به طرف کوی تو
سپیده دم آیم
مگر تورا جویم.........بگو کجایی

نشانِ تو
گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا رهِ تو می پویم........بگو کجایی

کی رود رُخِ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تورا جویم حدیث دل گویم........بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم
دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم
دگر چه خواهی

یکدم از خیال من
نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی ز حال من
تا هستم من
اسیر کوی توام
به آرزوی توام

اگر تورا جویم حدیث دل گویم........بگو کجایی
به دست تو دادم دل پریشانم
دگر چه خواهی
فتاده ام از پا بگو که از جانم
دگر چه خواهی

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست

عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

 

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق

ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

 

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل؟

لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست

 

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج

علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست

 

با غبار راه معشوق است  راز آفتاب

خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

 

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس

هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

 

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد

تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

 

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن

تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست

 

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ

کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست


حسین منزوی

شاعری که واقعاً دوستش دارم